بنفیسیات بنفیسیات
|
همیشه از بچگی خیلی به آدمها نگاه میکردم.از همون بچگی که مامانم دستمو میگرفت و تند تند دنبال خودش می کشید ؛ من زل زل به آدمها و حرکات و رفتاراشون نگاه میکردم و بی توجه به جلوم دنبال مامان کشیده میشدم.من همیشه زنگوله های بادبادک بودم. واسه خودم تو ذهنم داستان می ساختم و آدمایی که اون لحظه ها از جلوی چشم رد می شدن شخصیت های الحاقی داستان هام بودن. داستان هایی که هیچ وقت نوشته نشدن و هنوز بعضیاشون توی ذهنم می چرخن.خاک روشون نشسته ؛اما قابل خوندنه. الانم که بزرگ شدم و به قول مامان جون(مادر بزرگمو میگم)واسه خودم خانومی شدم هنوز وقتی راه میرم به آدمها نگاه می کنم. ازشون داستان می سازم و توی داستان خوشبختشون میکنم.دنیا که دار مکافاته و همه ی آدمها یه دنیا سختی می کشن تا بمیرن و برن زیر یه خروار خاک تا بپوسن.که اون موقع میگن «راحت شد».اما من توی داستانام خوشبختشون می کنم.توی توهم.خوشبختی تو این دنیا یه توهمه ،یه خوابه.ما توی این دنیاییم فقط واسه این که امتحان بدیم.کارناممونم روز قیامت میدن.خیالم راحته که کارناممو دست خودم می دن نه مامانم و می تونم سریع توی جیب های مخفی کوله ام قایمش کنم. حالا استرس این که دست چپم بدن یا دست راست یه بحث دیگه اس. بچه که بودم کوچولو بودم با یه دست ظریف خیلی سفید که هر وقت می رسیدیم خونه انقدر تو دست مامان فشار داده شده بود که قرمزبود.اما حالاکه بزرگ شدم مامان دیگه نمی تونه دستمو بگیره و دنبال خودش بکشه.قربونش برم فقط حرس میخوره.بعضی وقتا بم میگه «مثه ماست میشی توخیابون» .بس که بام حرف می زنه و جوابشو نمیدم و محو آدمام و خوندن داستان توی وجودشون. یا وقتی میریم توی یه مغازه و می خواد برام چیزی بخره انقدر محو مشتری های دیگه میشم که حرصش درمیاد:«بنت الهدی؟کجارو نگاه می کنی؟حواست به من باشه!به مردم چیکار داری؟کجا رو نگاه می کنی؟»و از این قبیل. هیچ وقت بش نگفتم که از نگاه کردن به آدمها لذت می برم.هیچ وقت نگفتم که از آدمایی که دیدم چقدر داستان ساختم و چقدر رویا بافتم.هیچ وقت بش نگفتم که این برام یه تفریح خیلی سرگرم کنندس.اینکه آروم تو خیابون راه برم و توی ذهنم آدمها رو به هم ربط بدم،با هم دوستشون کنم،بینشون دعوا بندازم،سوء تفاهم درست کنم. همیشه از بچگی به خودم می گفتم خیلی خوبه که تفریحی که انقدر ازش لذت می برم انقدر آسون بدست میاد.سوم راهنمایی که بودم یه چهارشنبه شب زمستونی خواب دیدم که رفتم تو خیابون که آدمها رو نگاه کنم اما کورشدم و دیگه نمی تونم آدمارو ببینم.توی خواب خیس عرق بودم . وقتی از خواب پریدم یک ربع تمام گریه کردم تا آروم شدم.اونم به کمک صدای نفس های بلند داداشی که سفید بودن وضعیت رو نشونم میداد. یه دوره ای ام با خودم سر دعوا پیداکرده بودم.یه وره ذهنم بم میگفت که تو حق نداری هرجور دوست داری راجب آدمها فکر کنی و براشون داستان درست کنی و باهاشون زندگی کنی و حرف بزنی و بهم وصلشون کنی.تو حق نداری توی آدمها سرک بکشی.بعد یه وره دیگه ی ذهنم می گفت:رویاهای من و داستان هایی که برای آدمهای ذهنم می سازم هیچ خللی توی زندگی واقعی اونا ایجاد نمیکنه.اوناحتی نمی فهمن که یکی که یه روزی تو یه ساعتی از کنارشون رد شده روح اونارو دزدیده تا باش داستان بسازه.بعدم اینکه من هیچ وقت داستان واقعیه زندگیه آدمارو نمی دونستم که بشه روش اسم سرک کشیدن رو گذاشت. همیشه یکی رو با خودم می برم بیرون.هیچ وقت تنها بیرون نمیرم.واسه اینکه وقتی محو آدمهاو قصه هامم با سر نخورم زمین. یا نرم تو دیواری ،میله ای ،تیر چراغ برقی.یکی باشه که مراقبم باشه(البته فقط این نیست.چون من ازهمون آدمیم که با خودمه داستان می سازم و از بودن باش لذت می برم) .یه بار یکی بم گفت تو میترسی تنها بری بیرون بخاطر غرورت.مسخره بود .واسه همین اصلا جوابشم ندادم.هیچ وقت تاکسی سوار نمیشم و همیشه آدمهای اطرافم از اینکه تاکسی سوار نمیشم حرص می خورن.آخه اونا که راه رفتن براشون تفریح نیست.خسته میشن و میخوان که تاکسی سوار شیم.اما جوابم منفیه.خیلی ها دیگه عادت کردن و بم نمیگن «بنت الهدی تاکسی سوار شیم؟»اونا نمیدونن چقدر برام سخته که داستان هامو ول کنم و سوار یه آهن قراضه شم و سریع برسم به جایی که نقطه پایان بوده. آدمهای توی وجودم همه زنده ان و با من زندگی می کنن.من نهنگم و اونا یونس های من!اگه به اذن خداوقتش برسه من می میرم و همشون آزاد میشن .من از مرگ نمی ترسم.اما ناراحتم واسه اون همه آدمی که توی وجودمن و با مرگ من همشون تموم میشن. کاش می شد از افکارم پریـــــــــــــــــــــــــــــنت می گرفتم!!! کاش می شد!! پ.ن:حلال کنندآنها که پا به پایم آمدند و گرد خستگی برشان نشست! [ جمعه 91/5/20 ] [ 5:16 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |