سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 

چند روزی سقف آسمان کوتاه شده!

هوا گرفته!

صدا ها مرموز شده اند!

بنتی منیاتوری خسته است!

خسته ای نا معلوم!

بنتی منیاتوری دلگیر است!

دلگیری مچاله شده!

بنتی منیاتوری کاغذی شده!

بنتی منیاتوری چند روزیست که نقاشی شده،دیگر منیاتور نیست!

بنتی منیاتوری...

 


[ چهارشنبه 89/6/17 ] [ 7:13 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

سر بر شانه ام بگذار

سربر شانه ام بگذار که...

شاید خدا دلش به رحم آید

اشک بریز

اشک بریز که...

شاید خدا دلش به رحم آید

آرزو کن،دعا کن،از خدا بخواه

بخواه که ببخشد به تو امید زندگی ات را

بخواه که ببخشد به تو عشقت را

خداوند رحمن است

خداوند رحیم است

بخواه...بخواه از خدا

خداوند امشب می بخشد،می آمرزد،می پذیرد...

فریاد بزن،عهد ببند،قسم بخور

شاید خدا دلش به رحم آید

فریاد بزن ؛بگو:

خدایا...پروردگارا...بارالها

خواهش کن

اما...

اما نا امید نشو

خدا خودش...

خودش می گوید؛در سوره یوسفش کلام 87:

ولا تایئسوا من روح الله انه ولایائس من روح الله الا القوم الکافرون

و از رحمت خداوند نا امید نشوید که تنها گروه کافران از رحمت خداوند نا امید می شوند
مگر آنکه کافر باشی که دانم که نیستی!

خداوند بخشنده است

بخواه که به عشقت کمی،فقط کمی سلامتی ببخشد

ایمان داشته باش که می بخشد

از نهایت ایمان و اعتقادت ایمان داشته باش

از عمق جانت ایمان داشته باش که می بخشد

زانو بزن،سجده کن که ...

شاید خدا دلش به رحم آید

شاید شفا دهد امید زندگی ات را

شاید،شایدها چون دوده ی روی شیشه کنار روند و آنگاه که پاک شد دلت،آنگاه که چون آئینه تمیز ونو شد و برق زد

از پاکی و ایمان

شاید خدا دلش به رحم آید

و...

آنگاه است که شفا می یابد امید زندگی ات

آنگاه است که شفا می یابد عشقت

آری خداوند رحمن است

      خداوند رحیم است

به نامش:


[ چهارشنبه 89/6/10 ] [ 10:51 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]

دیدی آسمون خراب شد سر ما؟

 

غصه شد وصله ی بال و پر ما!

 

حالا تو ،سایه نشینی مثل من

 

خواب های ابری میبینی مثل من

 

مثل من... 


[ دوشنبه 89/6/8 ] [ 5:56 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
آسمان آبیه آبیست.
پنجره ای باز
و
کبوتری که کنار پنجره نشسته است.
صدای قلبش است که میشنوم
اتاق پر از سکوت است.
بوی خاک تمام ریه ام را پر کردست.
صدای گریه ی کودک در گوشم میپیچد.
خواهر کوچکی ناز
که انگار او از بوی خاک خوشش نمی آید
بغلش میکنم و با دستم وهای کرکی اش را
ناز میکنم...
به رویم می خندد و گردنش را به عقب خم می کند
انگار که خجالت کشیده
نگاهش را دوست دارم...به دل می نشیند
انگشتهایش را تا نهایت توانش باز می کند و روی صورت من می کشد.
افکارم مشغول است
پنجره را می بندم و او را دوباره توی ننو اش می گذارم.
روی تنها راحتی اتاق می نشینم و به چیزی فکر می کنم که ذهنم را به خودش مشغول کرده:

او چقدر مرا دوست دارد؟

او چقدر مرا دوست دارد؟

او چقدر مرا دوست دارد؟

[ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 6:4 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

اتو مبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت:ماشین من خراب شده است میتوتنم شب را اینجا بمانم؟

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند وحتی ماشین او را نیز تعمیر کردند.شب هنگام وقتی مرد خواست بخوابد صدای عجیبی شنید.صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود.صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده؟اما آنها به وی گفتند:ما نمیتوانیم این را به تو بگوییم چون تو راهب نیستی.

مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد وآنجارا ترک نمود.

چند سال بعد ماشین همان مرد در مقابل همان صومعه خراب شد.

راهبان صومعه باز هم او را به صومعه دعوت کردند واز وی کردند و ماشینش را نیزتعمیر کردند.آن شب باز هم آن صدای مبهوت کننده را که چند سال قبل شنیده بود شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست؟اما راهبان بازهم گفتند:ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو راهب نیستی.این بار مرد گفت:بسیار خب بسیار خب من حاضرم زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم.

اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال رابدانم این است که راهب باشم من حاضرم . بگویید چگونه میتوانم یک راهب بشوم؟راهبان پاسخ دادند:توباید به تمام نقاط کره ی زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود داردو همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی وقتی توانستی پاسخ این دو سوال رابدهی تو یک راهب خواهی شد.

مرد تصمیمش را گرفته بود.او رفت و بعد از 45سال برگشت ودر صومعه را زد.

مرد گفت: من به تمام نقاط کره ی زمین سفر کردم وعمر خود را صرف کاری کردم گه شما از من خواسته بودید.تعداد برگهای گیاه دنیا 371.145.236.284.232عدداست و 231.281.219.999.129.382سنگ روی زمین وجود دارد.  

راهبان پاسخ دادند:تبریک می گوییم.پاسخ های تو کاملا صحیح است.اکنون تو یک راهب هستی وما میتوانیم منع آن صدا را به تو نشان بدهیم.رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی

راهنمایی کردوبه مرد گفت که صدا از پشت آن در بود.مرد دستگیره را چرخاند ولی در قفل بود.مرد گفت: ممکن است کلید این در رابه من بدهید؟راهب ها کلید را به او دادندو او در را باز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی قرار داشت.مرد درخواست کرد که کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند واو در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی دری از یاقوت سرخ قرار داشت.او باز هم در خواست کلید کرد.پشت آن در هم دری از جنس یاقوت کبود قرارداشت.و همین

 طورپشت هر دری در دیگری از جنس زمرد سبز نقره یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.در نهایت رئیس راهب ها گفت:این کلید آخرین در است.مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند ودررا بازکرد وقتی پشت دررا دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است چیزی که او دید واقعا شگفت انگیزو باور نکردنی بود

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگوییم اوچه چیزی پشت در دید چون شما راهب نیستید!!!


[ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:45 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 183627