بنفیسیات بنفیسیات
| ||
خسته ام! از این همه غمزدگی؟؟؟ چرا همه محبتو با غمو درد طلب میکنند؟؟؟ چرا؟ چرا وقتی آدما میمیرن خاطره هاشون زنده میشن؟ چرا؟ چرا کفه ی شادیو غممون مساوی نیست؟ چرا؟ چرا دیگه راست و دروغ حرف آدما از تو چشماشون معلوم نیست؟ چرا؟ چرا وقتی شادیم و خوش حال جواب دوست رو نمیدیم؟اما وقتی غمزده ایم هزار فحش و ناسزا میبندیم بش که تو نامردی و بی معرفت؟ چرا؟ چرا آدما رو واسه خودمون میخوایم؟ چرا؟ چرا فکر نمیکنیم که گاهی اون دوسته بی معرفته که از ما دلگیر و نارحته؟ چرا؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟ (خطاب به دو دوست:ف و س) [ سه شنبه 89/5/5 ] [ 3:1 عصر ] [ benfis b ]
[ 21 نظر ]
پیشی با موش چت میکنه زیادی صحبت میکنه موش موشی هم بهش میگه: پیشی برو بسه دیگه میخوام برم با بچه ها تو سایت روشنگری ها اما پیشی چت میکنه موشه رو اذیت میکنه موش موشی هم برای او نشون میده عکس هاپو!
[ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:26 صبح ] [ benfis b ]
[ 23 نظر ]
پسر:بابا؟اجازه میدهی برم انشگاه؟ پدر:آره پسرم،به شرطی که به درست لطمه نخوره!
[ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:22 صبح ] [ benfis b ]
[ 3 نظر ]
مزه آب وقتی خسته و تشنه باشی مثل یک ماهی سرخ در دل حوض کاشی طعم آزادی فنچ از قفس،از اسارت واقعا گفتنی نیست طعم سیب زیارت! [ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:15 صبح ] [ benfis b ]
[ یک نظر ]
روح من بیمار است، روح من چند روزی است [ چهارشنبه 89/4/30 ] [ 1:5 صبح ] [ benfis b ]
[ 4 نظر ]
امشب آسمان چراغانی است?،چه شبی است امشب؟! میلاد پسر پیغمبر است،چه شبی است امشب؟! میزها آراسته به شراب و شیر و میوه است. فرشتگان به دور میز ها می گردند و می گردند... فضا بسی نورانی است. بوی عود و عنبر در آسمان پیچیده است؟! ماه در آسمان شال سبز به دور گردنش در میان فرشتگان است. و آوایی در فضا پیچیده است: اهنی میلاد الحسین السلام [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:50 صبح ] [ benfis b ]
[ 10 نظر ]
ادامه ی داستان بالا در آپ بعدی... ![]() [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:42 صبح ] [ benfis b ]
[ یک نظر ]
تلویزیون نزدیک های ظهر بود که در باز شد و دایی ام البته من دایی شهاب صداش می کنم.هنوز ازدواج کند؛خیلی شوخ طبع و مهربون و با حال است.کفشاشو دادزدن:یاالله...یاالله آبجی کجایی خانم ها رضوان،تعجب کردم تو خونه ی ما همه به دایی کردم،اونم منو بغل کرد و گذاشت روی شونه اومد.دایی موهام رو گرفت و گفت :اعتراف کن خدا هیچ کس جناب سروان،بوسم کرد و من را با یک آقای دیگر یک جعبه ی بزرگ را آوردند روی دراور توی حال. باخودم فکر کردم که قانفوده، امّا چرا رویش از این زبان های فرنگی گذاشتند روی دراور؟!یعنی اینقدر سنگین بود ذهنم دنبال یک جواب درست و حسابی بودم که گفت:خانم خوشگله به چی فکر می کنی؟!بدون هایم را پرسیدم که گفت:این تلویزیون آقا معلما گفت:تِ ل وی زی یون؛تا الان یک کردم خوراکیه و گفتم:حالا یک کم بده من کرد به حرف زدن: یادته دایی ،یه مدّت می خوای؟سرم را به حالت بله تکان دادم و فهمید،امروز صبح توی بازار پشت شیشه ی یه مغازه نوشته بود جعبه ی جادویی رسید،رفتم و پرس وجو کردم فهمیدم نگاه میکنن،دربارشاه را هم نشان می دهد و ما میتونه از این به بعد وودی وودی بیکر نگاه کنه منم با حقوقم خریدمش.باورم نمی شد،پریدم هوا و یک جیغ شکرت،قربونت برم دایی شهاب.بعد از روی زمین که صبح ها فرزانه را اذیّت کنی می شینی پای شد و فرزانه و مامان آمدند تو.دستشو گرفتم تلویونو....دوباره خندید و گفت: اولا کارتون نگاه می کنی؛دیگه لازم نیست با دستام را دور سرم حلقه کردم وبا دایی رفتیم هایش را در حوض می شست و مامانم پلاستیک خریده بودند می برد به آشپزخانه.منم پریدم برایمان تلویون آورده که [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:40 صبح ] [ benfis b ]
[ بدون نظر ]
قلمم نمی چرخد .نمی فرق می کند من می دیگران پنهان می شود گرفته میشود به واسطه دختر بودن به واسطه فرهنگ که در شبی بارنی همان وقت هایی که بد جور دلت که با کسی قسمت نمی کنی... در اتوبانی که صدای خودت خلوت روبرو میشوی که می کند ...و تو می شنوی حال ترین سالهای زندگی است باید درس بخوانی .بعد داری وهر روزت را میان آن خیابان بادرخت ها ی تکشان یادگاری نوشته راه می روی تا باد به به لحظه هایی که همهی خواد بلندبلند بخندی می شنوند آنقدر سنگین که تمام نوجوانی ات زیر این تغیان نابود بهترین راه است. حالا گیری و به لحظه های اوضاع بد هم نیست ...بگزار دلم را به همین خوش کنم. [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:35 صبح ] [ benfis b ]
[ بدون نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |