بنفیسیات بنفیسیات
|
صداها پر رنگ تر شده.همه ی خانه شلوغ است. هرچه جمع می کنم تمام نمی شود.لیوان های شیرشان روی میز حال مانده و روی کاناپه می پرند. شادی جیغ می کشد و از دست فربد فرار می کند. آفتاب دویده توی خانه. خرده های بیسکوئیت را با دستم از روی فرش جمع می کنم.بلند می شوم .خودم راتوی آیینه می بینم. موهایم عین کرک شده اند و روی هوا ایستاده اند خانه ی ما کوچک است .از آشپزخانه اش تا اتاق خواب 2 ثانیه بیشتر نمی کشد. من خانه ی بزرگ دوست داشتم.اما شوهرم می گفت که خانه ی کوچک زودتر جمع و جور می شود و بعد هااز او متشکرخواهم بود. اما حالا حتی برای وسایل اساسی خانه هم گاهی جا کم می آوریم و هرچه جمع و جور می کنم باز هم شلوغ و بهم ریخته بنظر می رسد. اما شوهرم معتقد است که من اصول چیدمان را نمیدانم. چند بار از خانه ی خودشان مثال زد توی دلم به چیدمان درهم خانه یشان پوزخند زدم. خانه اشان طوری بود که تویش سر گیجه می گرفتم.تقریبا هیچ جای خانه اشان راحت نبود. مادرش می گوید که به ظواهراهمیت نمی دهد. و بیشتر سعی می کند به تغذیه ی همسرش برسد.می گوید مرد است و شکمش. زیرقابلمه را روشن می کنم و پیاز را خرد می کنم تویش. شادی می دود توی آشپزخانه.گریه می کند.دستم را به پهلو میزنم تا مثل همیشه قاضی ه مشاجراتشان شوم. فربد موهایش را کشیده تا کنترل تلویزیون را بگیرد. به فربد چشم غره می روم و در آشپزخانه را نشان میدهم. حرصش می گیرد. «باشه مامان خانم.» دستانش را پرانتزی کنارش گرفته و مردانه راه می رود موقع رفتن ، پایی هم محکم به در می کوبد. به شادی هم نمی خندم.اشکهایش را پاک می کند. لبخند میزند امامن باز هم نمی خندم گوشت میریزم و ادویه ها را اضافه می کنم. فلفل نمیریزم.شوهرم دوست ندارد. شادی با پارگی رومییزی ور می رود. چشمانش را ریز می کند. مامان برم پیش فریده جون؟ نگاهش نمی کنم برو فربد صدای تلویزیون را زیاد کرده آشپزخانه آفتاب گیر است و بوی روغن سوخته پیچیده و هوایش دم کرده کلافه شده ام میروم جلوی آیینه.چاق شده ام چند بار تصمیم گرفتم که صبح ها پیاده روی کنم.اما شوهرم میگویدخودم را اذیت نکنم ،نمی توانم. و هربار لجم می گیرد و می گویم چرا؟با جوابش سکوت می کنم. دیگر حرفی نمی زنم بس که تن پروری.انگار که حریف می طلبد. دوست دارد کفری ام کند گوشت راخاموش می کنم میروم توی حال فربد لم داده است و ایکس باکس بازی میکند.آشغال هار ا جمع می کنم.کوسن ها را مرتب می کنم. بدنم خسته است.گردنم تیر می کشد.چند شب است که از شوهرم می خواهم گردنم را با روغن ماساژ دهد. اما خسته است و روغن نداریم وبا این درمان های سر سری نمی شودو اصرار می کند که برای خودم از دکتری وقت بگیرم و بچه ها را پیش مرجان خواهرم بگذارم تا از دکتر بر می گردم خیالم از بابت آنها هم راحت باشد.جوری برنامه میریزد که انگار خودش عضو این خانواده نیست.. حتی مسئولیت بچه ها را بعهده نمی گیرد.انگار اینها تنها بچه های منند.و سنجاق شده اند به من.با دست گردنم را میمالم.موهای کرکی ام را با کش می بندم. آنقدر برای مراعات جیب شوهرم و زن خوب و کم خرج بودن شامپوهای الکی به سرم زدم و برای خوشامد مردی که زمانی بی نهایت دوستم داشت رنگ های مختلف روی سرم گذاشتم که شده است مثل اسکاچ.دراز می کشم روی تخت. آیینه ی کوچکی دستم میگیرم.پوستم را نگاه میکنم.لک ها ی جدید .چروک.پوستم کلفت شده است.از وقتی آمدم توی زندگی پوستم کلفت شد.موهای اضافه ی زیر ابروهایم رامی چینم. انقدرمشغول بزرگ کردن بچه هایم شده ام که خودم دارم کوچک می شوم. بیشتر پولمان را خرج این می کنیم که پروتئین و ویتامین بیشتری به بچه ها برسد. شده ام یک جسم بی روح که فقط جان میکند دلم می خواهد دورشوم از این خانه که رهایم نمی کند. هر روز که بلند میشوم کش می آیم تا آشپزخانه و حال خیلی هنر کنم میروم آتلیه ی دوست دوران کارآموزیم قهوه می خوریم ومدام حواسم به فربد و شادی ست که خرابکاری نکنند. میگوید یوگا کنم کتاب بخوانم آرایش کنم همیشه ام آخرش می گوید روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد عزیزه من و فنجان را می گذارد روی میز میگویدکه بخندم لبهایم رامی کشم لبخند می شود می پرسد که چرا؟ برای خودم هم سوال است دو بچه دارم برای بزرگ کردن برای فکر کردن هم گاهی کم می آورم بچه هامدام در حرکت اند و مدام حرف می زنند.سوال میپرسند.جیغ می کشند.گرسنه می شوند.غر میزنند و مریض میشوند و... خانه ای که مدام باید رفت و روبش کرد گاهی فکرمی کنم شوهرم مرد خوبیست اما او بی خیال است تنها هنرش اینست که منظم به سرکارش میرود و به موقع بر میگردد. بچه ها برایش زمانبندی دارند و هر زمانی تعریف های مخصوص به خودرا دارد.گاهی میشوند بااستعداد و دوست داشتنی و به پدرشان رفته اند گاهی می شوند تخس و حرف گوش نکن و دیگر به پدرشان نرفته اند.برای خودش دنیای راحتی ساخته و مستقل از من و بچه ها نفس می کشد اما من نفسم به نفس او بسته شده دیر کند فشارم می افتد حالش گرفته باشد شام را میسوزانم گاهی مهربان می شود نوازشم می کند و برایم از روزش حرف می زند. برایش آب انبه میبرم انبه خیلی دوست دارد فربد شانه هایش رامیمالد تا راضی شود و یک دور همبازیه فوتبالش شود. گاهی هم تفریحش می شود تحقیرو جدل و حرص مرا در آوردن شروع میکند که بی اراده ای،چقدر چاق شده ای،کمی کتاب بخوان،انقدر قاشق نشسته نباش و کلافه ام می کند از پس سکوتم اما بر نمی آید حرص میخورم اما نمیدانم چرا هیچ حسی درمن نیازبه انتقام یا پاسخ به آن همه کنایه ندارد سکوتم کلافه اش میکند. گاهی دلخوری از کنایه هایش جای دیگر خودش را بروز می دهد لباسهایش رانمی شورم و وانمود می کنم که غیر عمدی بوده غذا را تند می کنم خانه را خنک میکنم جلوی نقاشی کردن شادی روی روزنامه هایش را نمی گیرم توی چایش آب شیر میریزم برایش رو متکایی زبر و پر از پرز میگذارم وقتی خوابیده است رویش چیزی نمی اندازم قاشق نشسته می گذارم برای غذایش و انگار کمی دلم خنک می شود چشمانم را باز می کنم خوابم برده بود پنجره ی اتاق بازست باد پرده را تکان می دهد هوای مطبوعیست بعدازظهری آفتابی اما خنک پر ازسکوت شیرین از جا بلند میشوم لخ لخ کنان میروم توی حال شوهرم روی زمین خوابیده است و شادی سرش را روی بازوی او گذاشته .فربد هم روی مبل بخواب رفته. رویشان پتو می اندازم.از اینکه برای اینکه برایشان ناهار آماده کنم بیدارم نکرده و گذاشته است استراحت کنم حس خوبی درونم پیچیده خانه هم به طرز عجیبی تمیز است و بهم ریخته نشده است. چشمانم گرد شده است.غیر قابل باور در ذهنم تکرار می شود.انرژی سر میخورد زیر پوستم میروم توی آشپزخانه.مرتبست.میلی به نهار ندارم. بهترست رژیم بگیرم. کمی آرایش میکنم. خوشحالم که چندی از مسئولیت فارغ بوده ام.حس تازگی دارم کتابی برمیدارم جای راحت خانه را انتخاب می کنم و لم میدهم و کتاب می خوانم. خانه پرازسکوتست آفتاب نشسته است روی پاهایم.
[ جمعه 92/6/29 ] [ 5:46 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |