سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 

 روی پنجه های پایم ، شمرده  از کنار اتاق مامان رد می شدم.

توی حال مستقیم میرفتم بالای سر تلفن و شماره ی خانه مامانجون را دانه به دانه و آرام می گرفتم.

حواسم بود که اشتباه نکنم.دکمه های تلفن سفت بود و وقتی فشارشان میدادی تق صدا میکردند.

سعی میکردم مکث کوچکی بین شماره ها داشته باشم تا  از احتمال هوشیاری مامان کم کنم و حواسمم بود که طوری نشود

 که بوق ممتد بخورد و تماس قطع شود.

صدای مامانجون را که می شنیدم گل از گلم میشکفت...خفه و گرفته صحبت میکردم.خودم را لوس تر می کردم و

 می گفتم که مامانجون عصری زنگ می زنید خونه ی ما به مامانم بگین که دلم برای نوه ام تنگ شده.بفرستینش خونه ی ما؟

می خندید و می گفت که باشه و قربان صدقه ام میرفت.

من اما نمیخندیدم.شاید چون خنده جزو عملیات نبود.

آخر مکالمه اضافه می کردم که این مکالمه باید همین جا در همین ساعت مدفون بماند.

و خیلی زود خداحافظی می کردم و لبهایم را می چسباندم به تلفن و برایش بوس می فرستادم و تلفن را می گذاشتم.

بعد به همان شکل آمدن می پیچیدم سمت اتاقم.

در اتاقم را می بستم و بدون صدا چند بار به هوا می پریدم ، صورتم از کمبود اکسیژن سرخ می شد.

می دویدم روی تختم و بالشم را بغل می کردم تویش غش غش می خندیدم

تلفن که زنگ می خورد ماهیچه های صورتم را منقبض می کردم و سعی می کردم به چیزهای تلخ فکر کنم

تا رنگ رخسارم خبر از سر درونم ندهد.

مکالمات که بنظر موفقیت آمیز می آمد بلند می شدم و با لبخند نگاهش میکردم

تلفن را که قطع می کرد بدون هیچ سوالی خودش مجوز را صادر می کرد:

«برو حاضر شو با بابا بری خونه مامانجون»

می دویدم و وسایل از قبل جمع شده را می گذاشتم دم در اتاقم

. و شلوار تو خانه ایم را پائین می کشیدم و شلوار سورمه ای مورد علاقه ام راکه

مخصوص خانه ی مامانجونی بود می پوشیدم.

بلوز و شلواری می چپاندم توی کوله ام و می دویدم پهلوی مامان که یعنی من حاضرم

بابا همیشه موقع رساندن من توضیحاتی را برایم تکرارمی کرد.

زود بخوابم

حرف گوش کنم

مامانجون و باباجون را اذیت نکنم.

و وسایلم را پخش و پلا نکنم.

چشم های قطاری می گفتم و پیاده می شدم.

بابا همیشه صبر می کرد تا در باز شود و بروم تو،آنوقت می رفت.

زود می دویدم تو و از پله ها که همیشه بوی خاصی داشت و سنفونی کنتور دائم الپخش بود بالا می رفتم.

 روی روفرشی های قرمز راه پله می نشستم و کفش هایم را در می آوردم.

مامانجون را صدا می کردم و می دویدم تو .

در را بازمی کردم و می رفتم توی حالچه که یک در به حال می خورد و یک در دستشویی

و یک آئینه ی قدی بزرگ هم روی دیوار سوم نصب بود.

میرفتم تو حال بلند سلام میدادم و مامانجون که معلوم بود از سمت آشپزخانه می آمده را بغل می کردم.

سفت فشارش میدادم.

گونه شیرینش را می بوسیدم.

پوستش گرم بود و لطیف.

قربان صدقه ام می رفت

می گفتم که دلم برایش تنگ شده بود.

از بغلش که جدا می شدم کیفم را ول می کردم توی حال و به دنبالش می رفتم توی آشپزخانه.

آشپزخانه ی خانه ی مامانجون خیلی بزرگ بود.

شبیه هیچ کدام از آشپزخانه ها نبود

مینشستم روی صندلی قهوه ای آشپزخانه که خنک بود .

دستهایم را می گذاشتم روی میز و مامانجون را نگاه می کردم.

برای خودش و من چای می ریخت

به گمانم با همین چایی های  مامانجون چایی خور حرفه ای شدم

توی چایی گلاب می ریخت

قاشق چای و شکر هم می آورد.مرا هم عادت داده بود که چایم را با شکر بخورم.

می گفت قند تمیز نیست.

وقتی چایی می خورد شکلک های دهانش را خیلی دوست داشتم.

خال گوشتی کنار لبش را هم

از بچگی از خال بدم می آمد

خیلی زیاد

اما این خالش را دوست داشتم

انگار چهره اش را مهربان تر می کرد

همیشه می گفت باید صبر کنم چای کمی ولرم شود و داغ نخورم

می گفت که خوب نیست  زبانم به داغی عادت کند.

همیشه حرفش را گوش می کردم.

برایم از توی فریزر آلوچه های یخ زده در می آورد و می ریخت توی قابلمه ی روحی کوچک

و گاز را با کبریت روشن می کرد

و گاز را روی آرام می گذاشت و من می نشستم منتظر تا آب شود وکمی هم بپزد.

می گفتم مامانجون نمک هم زدین؟

برای راضی کردن من نمک بیشتری میزد

پایم را نشان مامانجون میدادم و می گفتم که روز قبلش از روی دوچرخه افتاده ام

اجازه می گرفتم تا چند تا کبریت روشن کنم.

با چند بار کشیدن روشن می شد و صبر می کردم

تا حداکثر گرمایی که انگشتم میتوانست تحمل کند و بعد سریع فوتش

 می کردم و دودش را تا نهایت نفس می کشیدم توی بینی ام.

از بویش لذت می بردم.

بعد چند سالی مامانجون دیگر نمی گذاشت کبریت روشن کنم و بعد فوت کنم.

می گفت نفسش می گیرد.

کاسه ی پر از آلوچه ی مایع شده را جلویم می گذاشت و نمک فراوانی رویش می پاشید

برایم قاشق چای خوری می گذاشت تویش.ماهیچه های  دهانم جمع می شد وآب دهانم حسابی راه می افتاد.

دلم می خندید تا چشمانم.

و می گفت که نمک زیاد نریزم و خودش به اندازه ریخته.

بوسش میکردم.بوی کرم نیوآ میداد.از آن قوطی آبی گرد ها.

کاسه را بر میداشتم و می رفتم و جلوی میز غول پیکر تلویزیون می نشستم

  و ویدئوی سیندرلا را میچپاندم توی ویدئو و صدای دستگاه راگوش می کردم

 .دیگر صدایش را بلد شده بودم. دکمه پلی را میزدم و می نشستم

جلوی تلویزیون و سیندرلا نگاه می کردم

 و آلوچه ی مامانجونی می خوردم و یواشکی کمی نمک هم رویش اضافه میکردم.

نور  پنجره ها که کم کم سرخ می شد و به غروب می زد  

و مامانجون که جوراب مشکی هایش را می پوشید میفهمیدم باید حاضر شوم.

روسری سر می کردم .

کیفم را می انداختم دوشم و پشت سر مامانجون می رفتم مسجد.

دیوار های مسجد آجری منظم کرم رنگ بود و بوی خوب می آمد.

نماز بلد نبودم

از لحظه ای که نماز شروع می شد  آسمان سفیدی را تصور می کردم

 و کبوتر های سفید و کاکل دارش را می شمردم.

حرکات نماز را حفظ شده بودم و نیازی نبود چشم باز کنم تا بتوانم تمییز تقلید کنم.

کارم را بلد شده بودم.

سقف  قسمت زنانه  مسجد نورگیر گرد کوچکی داشت که از تویش آسمان را می دیدم.

بعد نماز با مامانجون میآمدم خانه و کمک می کردم سفره بیندازیم تا بابا جون بیاید.

باباجون که می آمد  می رفتم جلو و بوسش میکردم و سلام می دادم.

شام هر چه که بود من از آن نیمرو های غوطه ور در روغن حیوانی مامانجون میخواستم

که زرده اش همیشه به طرز عجیبی هم می پخت و هم نمی پخت و عسلی می ماند.

رویش برایم فلفل سیاه میزد و نمک...

با نان لواش که خیلی دوست داشتم.

خمیر شده های دورش را خیلی دوست داشتم.اما مامانجون همیشه می گفت نخورم.سر دلم می ماند زیادیش.

.اما من می خوردم.

مامانم هیچ وقت نمی گذاشت نان لواش بخورم

میگفت خواص ندارد،سبوس ندارد و....

همیشه خانه ی مامانجون شورش را در می آوردم

برایم تو بشقاب سفید ها که دورش گل های رز سرخ داشت

 خیار خرد میکرد و نمک میزد و کمی لیمو ترش رویش می چلاند.

می گفت بسم الله بگو بعد شروع کن

بسم الله می گفتم و تا ته یک نفس می خوردم.

عاشق نیمرو های مامانجون بودم.

پدیده ای خاص بود در صنعت تخم مرغ....

بعد شام مسواک میزدم

و کنارش میخوابیدم و برایم قصه می گفت

عاشق لبهایش بودم وقتی برایم قصه می گفت

تمام مدتی که قصه می گفت به لبهایش و خال محبوب کنار لبش نگاه می کردم.

شیرینی خاصی را چاشنی قصه می کرد.

قصه هایی که برایم می گفت چند داستان ثابت بود

اما هیچ وقت سیر نشدم

هیچ وقت ازشان خسته نشدم

هیچ وقت

حتی حالا

با صدای گرمش و نوازش دستش چشمانم گرم می شد و بسته می شد.

خواب های اتاق خوابش هم شیرین تر از همه جا بود.

آه

بنفیس

پ.ن:بهترین روزهای کودکی ام

مهربان دوستداشتنی من!

بنت الهدی فدای خال لبش


[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 1:8 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 187437