بنفیسیات بنفیسیات
|
نشسته ام روی راحتی دفتر کارش کفش هایم ولو شده اند روی زمین انگشتان پایم را کش و قوس میدهم تا نفسی بکشند هوا آفتابیست اما نورگیر های خاک گرفته ی دفترش اتاق را تاریک کرده اند. کاکتوسی که دفعه ی پیش پیشکشی برایش آورده بودم حالا حسابی از درون گندیده است. آبدارچی کاکتوس بیچاره را در حیطه ی کاریش بحساب نیاوره است. صدای منشی اش خیلی جیغ است. تند تند حرف می زند و آخر کلماتش جوری ادا می شود انگار که در مرز خفگی ست.به خیالم تا نهایت توانش حرف می زند.همه ی منشی ها اینطور با نهایت جان تا آخر نفسشان حرف می زنند؟رویش را ندارم که این سوال را از او بپرسم. هفت ساله بودم که دوست داشتم منشی شوم.به قیافه های بزرگترها هنگامی که پاسخم را نسبت به پرسش کلیشه ایه دوست داری چکاره شوی ؟ می شنیدند اهمیتی نمی دادم.هیچ کس به رویم نمی آورد.لابد میدانستند که من هم بر حسب طبیعت آدمیزادیم به مشاغلی با شان بالاتر و ارزش مالیه بیشتر رو خواهم آورد.تنها کسی که نسبت به انتخاب شغل کودکی ام اعتراض میکرد.آن هم نه یکبار .بلکه بارها ...مرد پیر مهربان سفید پوستی بود که خیلی خوب آمپول میزد. با اینکه همیشه بوی الکل میداد اما دوستش داشتم اتاق کارش همیشه سرد بود آنقدر سرد که لبهایش همیشه به نظرم بنفش می آمد. مرداد ماه بود که مرد.کنار خیابان در یک لحظه ایست قلبی...در گرم ترین حالت ممکن.. او تنها غریبه ای بود که برای مرگش گریه کردم. منشی سکوت کرده است گردنم را می کشم تا ببینمش چای می نوشد ریکاوری می کند برای دووی سرعتیه بیان کلمات. صدای بم و سنگین پا می آید جم وجور میشوم کفشهایم را میپوشم در اولین لحظه ی ورودش نگاهم می کند، بعد همه جا را نگاه می کند.چیزی از جایش تکان نخورده.حتی من. بخاطر از بین رفتن زمانم عذر می خواهد و پشت میز می نشیند. سنگینی نگاهی از بیرون را حس می کنم. منشی از جایش بلند شده است.می رود به سمت اتاقی دیگر شمرده صدایم میکند. نگاهش می کنم. همه ی آدمها اینقدر درونشان شلوغ است؟ دوباره سوالم را با صدا برای او تکرار میکنم. منظورم را جویا می شود برایش توضیح می دهم که به هر چیزه کوچکی تا نهایتی که فضا دارد فکرکردن،یعنی مدام باخود حرف زدن. می گوید فکر کردی بقیه فکر و مخیله ندارن؟ می گویم چرا،همه دارن،فقط سوال پرسیدم کله اش رامی برد توی کشو نمی دانم دنبال چه می گردد.اما لابد کیف پولش..برای اینکه به من پول بدهد. می آید بالا . شانه ی کوچکی برداشته است و ابروهایش را شانه می کشد. همیشه عادت دارد حرصیم کند. بلند می شوم و صاف می نشینم. بلند خطابش می کنم بی اعتنا کیفش را بر میدارد و شانه را درونش می گذارد.تلفنش زنگ می خورد. جواب میدهد تکیه می دهم گردنم خم می شود.چانه ام چسبیده به گردنم. تلفن را می گذارد. می گوید بابا مخالف است ناراحت نمی شوم اتفاق غیر عادی ای نیست از بچگی هم پدرم همیشه مخالف همه چیزه من بوده است. و همیشه این مادرم بوده که او را قانع به موافقت می کرده است. یک جان ضمیمه ی حرفم می کنم. خواهان همکاریه همیشگیش می شوم. بلند می شوم و صاف می نشینم. صدایم را بالاتر میبرم همیشه که نقش اصلی به آدم نمیدن که.حالا یه بار خوش شانس شدم.مامــان جان؟! خسته نگاهم می کند. می گوید برای تئاتر می تواند راضیش کند. اما برای نقشش نه. می خواهد که نگویم نقش واقعی ام چیست. مثلا بگویم نقشم نقش یک مدیر عامل است. کله ام را محکم می آورم پائین کیفم را بر میدارم میبوسمش پول می دهد دستم می نالم که کم است اما با بستن کیفش میفهماند که قرار نیست بیشتر نصیبم شود پول را می چپانم در جیبم می آیم بیرون در را می بندم منشی هنوز به پشت میزش باز نگشته است می نشینم آرام روی صندلی اش صاف و با وقار بدون قوز باید بیشتر به دیدن مامان بیایم باید بیشتر تمرین کنم تا بتوانم خیلی خوب نقش خانم جونز43 را بازی کنم. انگشتانم را بی صدا ولی با سرعت و بدون جدا کردن از صفحه روی کیبورد تکان میدهم. تلفن را بر میدارم و بین شانه و سرم قرار می دهم و همزمان تایپ هم می کنم تلفن هم جواب میدهم منشی از اتاق بیرون می آید بلند می شوم تلفن می افتد می خندم تلفن رادرست میکنم می گویم ببخشید. چهره اش سری عوض می شود.لبخند می زند. برایش توضیح میدهم که یک علاقه از کودکیست تا فکرنکند که قرار است نقش خانم جونز 43 را بازی کنم. می خندد باور کرده است خاحافظی می کنم تلفنش زنگ می خورد. دوباره شروع می کند به تند تند حرف زدن دفتر تمام می شود پله ها را میدوم پائین... «بنفیس»
[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 6:5 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |