بنفیسیات بنفیسیات
|
اردی بهشت ماه است. هوا روشن و آسمان آبی ست.
ابرهای غلیظ بهاری و چکاوک های بازیگوش و برگهای سبز براق و تازه ی درختان شکوفه های صورتیه خشک شده و زمین پر از علف های ترد و پرآب . اینها محتویات جعبه ی اردی بهشتیه خداوند من است. من با افکارریخت و پاش و شلوغم روی تخته سنگی در نزدیکی درخت سیب پیری نشسته ام. جهانی از موضوعاتی که گذاشته ام در بایگانی مغشوش ذهنم تا بهشان فکر کنم مقابل چشمانم می گذرند. اما برای شروع هر کدام باید تلاش بسیار کرد. نمی دانم تنبلی ست یا عجز حقیقی از فکر کردن. حس می کنم باید تمامی انرژی ام را صرف این افکار کنم تا بشود تمام و کمال پرونده شان را بست وراحت شد. یکی از این چکاوک ها که کمی از دوستانش کوچک تر است؛انگاری به به زنبوری خیره مانده است. تکانی به خود نمی دهد و ساکن نقطه ای که زنبور در آن محدوده است را نگاه می کند. شاید او نیز همچون من درگیر افکاریست که نمی خواهد اسیرشان شود.
سرکارگر مغزم می نالد:«نمی توان فکر نکرد.در نهایت باید تسلیم شوی و تکلیف همه ی افکارت را معین کنی!!!» احساسم هم که آن زیرها دارد خفگی می گیرد می نالد: «حیف این روزهای بهاری که بخواهی با فکر کردن به این افکار قدیمی ِ ذهنت بگذرانی!!!» خطوط قرمز پیراهنم برای کفشدوزک براقی مورد پسند بوده است.
و او برای پسند خویش این یسک را کرده وبه روی پیراهنم آمده است. نمی ترسد که او را از بند های این دنیا خلاص کنم. یا پرتابش کنم به نقطه ای دوراز مبدأش. چقدر اهل ریسک... آموزنده است.... کاش من هم اندک روحیات کفشدوزکی داشتم. تا این افکار را ... !!! [ سه شنبه 91/6/14 ] [ 12:44 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |