سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 


اون شب سر درد ناجوری داشتم.

تمام رگهای سرم تیر می کشید.وقتی در خونه رو باز کردم یه هوای یخ و تاریکی محض زد تو صورتم.

با لمس دیوار چراغ رو روشن کردم و خودمو روی اولین کاناپه ولو کردم.شالمو از دور سرم باز کردم و پاهامو گذاشتم رو دسته.

سرم تیر می کشید تازه حس می کردم کف پاهامم تیر می کشه.

چرا آدم باید انقدر توی یه روزش بد می آورد؟مگه من چه گناهی کرده بودم؟

چرا هر چی دردسره دور من می چرخه؟حتما باید هر روز با این آقا دعوام می شد؟یه روز سر برنامه ریزی،یه روز سر حرف و حرف بریه منشی مضحک شرکت،یهروز سر دیر رسیدن من و...

امروزم که آقا تا وسیله هاش گم میشه یقه ی دیگران رو میگیره.فلششو گم کرده یقه ی منو میگیره!!!

دلم نمی خواست از جایم بلند شم.اما ضعف و گشنگی که ناشی از دعوای شدید بین من و اون مهندس پیزوری بود مجابم می کرد.

از جایم بلند شدم و در راه رفتن به آشپزخانه ی کوچک لیمویی رنگم مانتویم را درآوردم و به جای رختی آویزان کردم.

برق آشپزخانه را که زدم دلم باز شد.دست مادر درد نکند.

آشپزخانه ام تمیز تمیز بود.با آن همه اصرار و تمنا وقسم دادن های من باز هم دست به آشپزخانه برده بود و رفت و روب کرده

 بود.نان تست از یخچال درآوردم و گذاشتم گرم شود.خامه و مربای گلی که مادر برایم درست کرده بود را درآوردم و روی میز چیدم

و دستهایم را شستم.لیوانی از توی سبد درآوردم و تا سر پر از شیر کردم و نان را که درآوردم گذاشتمش تا گرم شود.نان را گذاشتم

 روی میز و تکیه دادم به کابینت تا شیر گرم شد.گذاشتمش روی میز و رادیو را روشن کردم و نشستم پشت میز.تکه ای ازنان را زدم

توی شیشه ی مربا و با یک قلپ از شیر پائین دادم.ته دلم گرم شد.چه لذت بخش بود.انگار دلم که گرم شد شانه هایم افتاد.

چند تا لقمه ی پروپیمان دیگر برای خودم درست کردم و پشت سر هم  خوردم.رادیو آهنگ سنتی پخش میکرد.

مجری اسم آهنگی را گفت که من بسیار دوست داشتم.

«وای از شب من»

من شمع لرزانم

از شب گریزانم

کز غم فزون گردد تاب و تب من

وای از شب من

...

خم شدم صدایش را زیاد کنم که چاقو افتاد و رفت زیر کابینت.

نشستم روی زمین که چاقو را بردارم که دستم خورد به یک چیز کوچک.

دستم را که بیرون آوردم فلش آن مهندس پیزو...

جا خوردم.خیس بود.مامان کف آشپزخانه را هم شسته بود.

رفتم توی اتاق خواب و کامپیوتر راروشن کردم.زدمش به کامپیوتر.خراب شده بود.دیگر کارنمی کرد.

نشستم روی تخت.خجالت بود که باعث شده بود لقمه ی کنار دهنم را قورت ندهم...

مهندس پیزو.....مهندس بیچاره!!!

بنتی مینیاتوری


[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 1:19 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 187762