بنفیسیات بنفیسیات
|
صدای جیرجیرک ها از میان علف های خیس خورده ی پارک می آید. پیش از این فکر میکردم که کلاغ ها شب ها می خوابند.اما اینجا کلاغ ها نیز می خوانند. شیشه ی اتومبیل را پائین داده ام تا هوای بیشتری در اطرافم بچرخد. رادیو قطعه ای از ویولن پخش می کند. درد زنانه ام بیشتر شده است.انگشتانم را میکشم به روی لبه ی یخ فلزی اتومبیل.شیار های انگشتانم خنک میشود.جان میگیرند انگار. از میان درختهای کاج جز سیاهی چیزی پیدا نیست. صدای کلاغ های اینجا با کلاغهای مستاجر درخت های خانه ی خودمان فرق دارد.خشن تر است. خودم هم نمی دانم چرا در این ساعت شب عزیزترین آدم وجودم را کشیده ام اینجا و او را فرستاده ام در دل سیاهی. من آبستن وحشتی بس سنگینم.و درد می کشم.روی پیشانی ام عرق سرد نشسته است. نور چراغ قوه اش از کنار می زند توی صورتم.رگهای چشمانم جمع می شود. درراباز می کند که بشیند.دوربین را می دهم دستش.«لطفا ازش عکس بگیر» حرفی نمی زند.دوربین را میگیرد.پیاده می شود.با گام های بلند و سریع می رود و میان سیاهی گم می شود. چشمانم رامی بندم.کلاغ ها هنوزمی خوانند.بوی درختها هنوز می آید.صدای جیرجیرک ها ی عزیزم هم می آید.بچه که بودم؛توی بهار خواب مادربزرگ کیپ به کیپ بچه ها می خوابیدیم و جواب جیر جیر جیرجیرکهای عزیزم را میدادیم.اما دیگر زبانشان ازیادم رفته است.در ماشین بسته می شود.از صدایش می پرم.نگاهم می کند «یازدهمین درخت ،سمت چپ؛یادداشت کن یجایی که یادمون نره»می پرسم چالش کردی؟بوسیدیش؟وداع کردی؟روش رو خوب پوشاندی؟......کام به دهان گرفته و حرفی نمیزند و می راند. جاده تمام می شودو میپیچد«بله عزیزم.بوسش کردم.روشم خوب پوشاندم..این هفتمین بارم بود،دیگه خبره شدم» بیچاره بچه هایم که اینطور زیر خروار خروار خاک قایم می شوند. اگر زبان جیرجیرک ها یادم می ماند اینطور نمیشد. هنوز نمی دانم چرا این موقع شب آمده ام توی این پارک جنگلی و داستانی را که سه ماه تمام سرش وقت گذاشته بودم و با آدمهایش اشک ریخته بودم اینجا میان کاج ها چال کرده ام.داستان هایم بچه هایم اند.نمی خواهم کسی بدزددشان. من دیوانه شده ام.جنون محض گرفته ام.از همان هایی که دیگر هیچگاه خوب نمی شوند .
[ دوشنبه 91/5/23 ] [ 2:3 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |