بنفیسیات بنفیسیات
|
-بفرمائین اسمتون؟ -نازنین جهاندار. - خوشبختم از آشنائیتون خانم جهاندار. مردی در کت و شلوار موقری بیرون می آید: رو به منشی با دست و سر علامت می دهد که دختر روسری اش را می کشد جلو. از روی فرم تمامی مشخصات را وارد کامپیوتر می کند. صدای آیفون بلند می شود. -دفعه ی اولتونه؟ -بله.قبلا خواهرم مریض خانم دکتر بودن. -بلـــــــــــــــــــــــــــه.منتظر باشین صداتون می کنم. -باشه.چند نفر جلوتر از منن؟ سر رسید کهنه ای را باز می کند و با ناخن لاک دارش می کشد روی اسم های بد خط روی کاغذ: -اووووممم... چهار نفر.و به نازنین جهاندار لبخند می زند. نور مطب تیره است و کف مطب پارکت چوبی ست. تلویزیون روشن است و مسابقه تلفنی نشان می دهد. نازنین جهاندار با انگشت اشاره و شصتش پوست کنار دستش را می کند .چروک به پیشانی اش می افتد.انگشتش را به لب هایش می کشد و خونش را می مکد. منشی بلند می شود و می رود توی اتاق دکتر. نازنین جهاندار به خود می گوید:چه منشی خوش اخلاقی. منشی به همراه همان مرد کت و شلواریِ خوشتیپ بیرون می آید و خنده کنان با کنترل تلویزیون را خاموش می کند و صدای موزیک ملایمی توی مطب می پیچد.موزیک زیبایی ست .پر از پستی و بلندی. مردی از اتاق دکتر بیرون می آید و از منشی تشکر می کند و بیرون می رود. منشی با همان لبخند شیرینش اسم مریض بعدی را صدا می زند. نازنین بلند می شود و روی نزدیک ترین صندلی به میز منشی می نشیند. -انگشترمو همین الانی که داشتم می آمدم توی تاکسی گم کردم.عید که گذشتـــــــــــآ خالم برام عیدی داده بود.خیلی دلم سوخت. -آخی.واقعا متأسفم.جداٌ هم که خیلی حس بدیه آدم چیزی که هدیه گرفته رو گم کنه. خوب گشتین؟ -بله.جیبام،کیفم....شایدم تو خود تاکسی موند.هووووف. -خودتونو اذیت نکنین. -غصه ام از اینه که هدیه بود.وگرنه یه انگشتر که غصه نداره. -بله.جداٌ هم که. -طلایی بود و روش گلای ریز داشت . -اووهوم .چه نازنین.مثل خودتون. -متشـــکر. مرد کت و شلواری از اتاقش بیرون آمد و خم شد روی میز منشی و نزدیک به گوشش چیزهایی بلغور کرد. مریضی که پیش دکتر بود بیرون آمد و منشی به خانمی اشاره کرد که داخل برود.زن با وسواس خاصی ایستاد.مانتویش را صاف کرد و با قدم های لاک پشت وار به سمت اتاق دکتر رفت. آیفون زده شد. دو زن و یک مرد وارد شدند. زن و مرد زیر بغل آن یکی زن را گرفته بودند.مشخص بود که تازه عمل کرده است.سر و وضع نامرنبش مهر تائیدی بر این نظریه بود. زن را به آرامی و با احتیاط تمام نشاندند. مرد به سمت میز منشی رفت و نام بیمار می گوید و منشی از توی کامپیوتر وقت را چک می کند. مرد رو به همراهش می گوید: -دفترچه ی پریسا رو میاری؟ دختر دفترچه را از توی کیف ورنی اش در می آورد و جلوی میز منشی که می ایستد به دست مرد می دهدش و نیم نگاهی به نازنین می اندازد. مرد از جیب پشتش پول در می آورد و مبلغ ویزیت را می پردازد.بعد با دختر می روند و کنار پریسا جان که چند لحظه ای پیش هویتش فاش شد می نشینند.خانمی که داخل اتاق دکتر بود بیرون آمد و با اشاره ی منشی ،دو زن دیگر وارد اتاق دکتر شدند. نازنین از پریسای بیمار چشم بر نمی دارد.زن کناری پریسا بلند می خندد: -فک کنم طلائه ها؟! -آره شاید. مرد و زن هر دو به دست دختر نگاه می کردند.نازنین نگاهش روی دست دختر خشکید،یخ زد. ناخود آگاه دهانش تکان خورد:"انگــــشــــتــــرم" !!!گلویش می سوخت و خشک شده بود. منشی سرش را بالا آورد تا باز هم با نازنین همدردی کند.اما نگاهش از روی او به سمت انتهایی نگاهش کشیده شد. نازنین رو یه منشی کرد: -اون انگشتر منه.مطمئنم.مطمئنم.اینا پیداش کردن و بر داشتن. -شما مطمئنین؟ -آره،آره باور کنین اون مال منه.حالا چیکار کنم؟ منشی از جایش بلند شد و به سمت زن رفت. -ببخشین این انگشتر مال اون خانومه. -مال اون خانم؟ -بله .امروز گمش کردن که شما پیدا کردین. -آهـــــــــان.بله.انگشتر را درآورد و کف دست منشی گذاشت. نازنین انگشترش را دستش کرد.لبخند عمیقی زد و رو به مرد پرسید: -کجا پیداش کردین؟دستتون درد نکنه. -سر کوچه.روی زمین.خواهش می کنم.قسمت بود شما اینجا باشین. نازنین خوشحال تر از این بود که بخواهد به این فکر کند که زن انگشترش را صاحب شده بوده است.خوش حال بود.مدام انگشترش را نگاه می کرد.خوشحال بود.لبخندش تمام نمی شد. منشی به نازنین لبخندی زد: -خانم جهاندار!نوبت شماست!بفرمائین! نازنین بلند شد و به سمت اتاق دکتر رفت. لبخند زد. بنتی جانِ مینیاتوری جان
[ جمعه 91/4/2 ] [ 2:12 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |