سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 

انگشت پاهایش را می مالد به هم تا گرم شوند.

نور تیر چراغ برق افتاده روی درختها و سایه ی درختها افتاده است روی پرده ها ی سبز کتان که در دو طرف اتاق به چوب پرده آویخته شده است.

پرده ها را سفت می کشد تا نور اتاق خفه شود.

آسمان سفید می شود.دختر وحشت زده گوشهایش را می گیرد و زل می زند به پنجره ی پوشیده شده در پرده.

صدای وهمناک می پیچد توی اتاق.درختها می لرزند. سایه های روی پرده میلرزند.دستهای دختر می لرزند.

صدای موسیقی را زیاد می کند.موهایش را باز می کند و می خزد میان رختخواب.

پوست سفیدش میان تاریکی شبرنگی شده است.

قایم می شود زیر پتو.پاهایش یخ زده ست.

پوست انگشت اشاره اش را با دندان می کند.خیسی خون را حس می کند.آسمان سفید میشود.درختها و سایه ها می لرزند.

چانه ی دخترمی لرزد.

متکای صورتی مرهمش را سفت بغل می گیرد.زیر لب برای قلب سفید خودش لالایی می خواند.

درد می پیچد توی دلش.مسکن می خواهد.می ترسد از میان رختخواب سبزش بیرون بیاید.

آسمان لعنتی سفید می شود،درخت های پیر کوچه شان می لرزند،سایه های روی پرده می لرزند.

چشمان وحشت زده ی دختر براق می شود.برق می زنند. متکا خیس می شود!!!

پ.ن1:بنتی جان به سر حد مرگ از رعد و برق ،صدای باد(هوهو،زوزو)می ترسد.

پ.ن2:این داستان کاملا حقیقی ست!و من امشبم را لحظه به لحظه به کیبورد سپردم!باشد تا یادم بماند تنهایی ام!!!

بنتی جان


[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 2:23 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 187576