بنفیسیات بنفیسیات
|
من همیشه پیاه راه رفتن را ترجیح میدادم. اما اون نه.همیشه می خواست زود برسد.عجول نبود؛اما از زیادی بی خیال بودن هم خوشش نمی آمد. بار آخری که با من پیاده راه رفته بود همان روزی بود که با زور نشاندنش سر سفره عقد. . . به قول عمه ملیحه اش بر و رو دار بود که زود بردنش. اما به نظر من خوانواده ی سطح پائینی داشت که زود بردنش. نه اینکه بگویم زشت بود؛نه!!!اتفاقا از زیبایی چیزی کم نداشت!قربان خالقش بروم که «ان الله جمیل و یحب الجمال» هنوز یادم است بغضی را که کشت توی چشماش.چشماش مشکی سیر بود.برااااق!رگهای چشمش از شدت اون بغض سرخ شده بود! به نظر من که خوب کرد گریه نکرد.اونم جلوی 2 تا خواهر شوهر که ماشاالله از سلیتگی چیزی کم نداشتند! شوهرش که آدم بدی به نظر نمیومد.حالااینکه چی شد یهو دستش به خون رفت «الله اعلم». القصه سر سفره عقد بغضش رو نگه داشت.انقدر سریع آماده اش کرده بودند که رژ گونه ی لپ چپش زیر چشمش بود و رژ گونه ی لپ راستش کناره لبش. به دستور مادرش که چند دقیقه پیش ازاون منو کشید یه کناری که فلانی!!!برو بش بگو خودشو بکشه هم از این اتاق بدون کامبیز خان در نمیاد رفتم و در گوشش گفتم :«مثل اینکه باید حتما بله رو بگی!زندگی گاهی سختی هم داره؛اما «ان مع العسر یسری»!بگو بله بلکه شر بخوابه! بگذریم که شر نخوابید و بگذریم که این دختر؛ نگون بخت تر از این حرفها بود که بعد سختی ها عمری براش بمونه تا آسایش ببینه! همون موقع دست پر النگوشو گرفت جلوی دهانشو آروم جوری که شوهر تحمیلی اش نشنوه گفت که هیچ وقت کینه ی مادرش از دلش نمیره! هنوز گاهی صدای لرزونش یادم میاد!البته کامبیز خان بی بخار تر از این حرفها بودکه بخواد از صحبت های در گوشی چیزی حالیش بشود! راستش هنوزم معتقدم اصلا اسم کامبیز به آن پسره ی مردنیه زردمبو نمیاد.البته «رحمه الله علیه»! ازقدیم گفتن پشت سر مرده حرف زدن درست نیست! . . . جداهم که حرف حرف میاره! داشتم می گفتم که من همیشه پیاه راه رفتن رو ترجیح میدادم اما اون همیشه می خواست زود برسه! اون روز هم اگه راضی شد که با من پیاده راه بیاد واسه خاطر پسری بود که خیلی خاطر خواه هم بودند! پسر خیلی با حجب وحیایی بود.من که هیچ وقت ندیدم دست به هم ببرن! درس خوانده وفهمیده بود. توی مجله ی گل آقا کار می کرد. از آن ها بودکه سرش به تنه اش می ارزید. لباس های قشنگی می پوشید! شلوار لی می پوشید!همان شلوار آبی آمریکایی ها! هنوز گاهی می بینمش!از بعد عقد معشوقه اش دیگر با شلوار لی ندیدمش! انگارآن مخصوص قرار هایشان بود. هر بار تحفه ای برایش می آورد. گاهی مجله گل آقا... گاهی آدامس شیک که آن زمانها اوج چل چلی اش بود گاهی تخمه...که خیلی هم بمان مزه میداد. آنزمان اینطور آجیل فروشی نبود که تخمه بخری؛ مردم تو خانه هاشان تخمه بوداده می کردند. می گفت بی بی اش بو داده کرده است! من که می نشستم و تخمه ام را می شکاندم! آنها هم دل و قلوه و بده،بستان و ... خیلی عاشق هم بودند. قلب هاشان مثل قلب گنجشک برای هم میزد. آنروزی که با من پیاده آمد قرار داشتند. من ایستاده بودم سر پیچ کوچه و آنها با هم توی کوچه ایستاده بودند! هنوز بخاطر دارم!کوچه ی سر سبزی بود! ایستادم کنار دیوار وسرم را بردم توی کتاب. . . سرم را که بالا آوردم پسر را دیدم که کنارم ایستاده است. عصبی وپر از غم نگاهم می کرد. گفت که قهر کرده است و به دو او را ترک کرده است. بگذریم که حرصم گرفت که چرا من را گذاشته و رفته و بگذریم که چادر اجباری اش هم دست من بود. سعی کردم پسر را دست به سر کنم.دست برد توی کیف کمری اش و یه دفتر جلد زرشکی در آورد و گذاشت روی دستم! گفت که بدهم به او! من هم دفتر را گذاشتم لای کتاب درسی ام و جای دادمش توی کیفم! خداحافظی مختصری با پسر کردم و تا دم خانه یشان دویدم. دیدم قایم شده است پشت دیوار. چادرش را که دادم کشید روی سرش و زنگ خانه را زد. کوچه ی بزرگی داشتند و همسایه های فضولی. همیشه تا کوچکترین صدایی می آمد سر همه یشان توی کوچه بود... رفتیم توی خانه شان.بردند و لباس تنش کردند. گفت من نمی خوام به این الدنگ شوهر بکنم. یکهو پدرش حمله ور شد و افتاد رویش و می زد. بی انصاف بد میزد. با آن دست های پهن و بزرگ.حس می کردم من هم دردم می گیرد.چه برسد به او که زیر کتک بود. مادر و خواهر هایش هم فقط نگاه می کردند. انگارمحبت توی آن خانه مرده بود.هیچ کس کوچکترین عاطفه ای نداشت. کتکش را که خورد آرایشش کردند و نشاندنش سر سفره! . . بله را گفت! یاد آن روزها بخیر! دلم برایش تنگ شده است! بگذریم که همه خاطره شده اند.بگذریم که دلم تنگ شده است! دفتر زرشکی عشقشان مانده است روی دستم!!! نشد که بدهمش به صاحبش...خدا مرا ببخشد...بارها می پیچد توی گوشم صدای قرآن خواندن بی بی :«ان الله یامرکم ان تودو الامانات الی اهلها» خدا مرا ببخشد... خدا اوراهم بیامرزد...
پ.ن:اگر اداره ی دنیا به جای خدا دست بعضی آدمها بود همه اش می شد : جبر . . .! Benti-Miniyatori
[ پنج شنبه 90/11/27 ] [ 4:11 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |