بنفیسیات بنفیسیات
|
سرش را از روی پنجره بر میدارد. پیشانیه قرمزش را با انگشت های ظریفش میمالد. تا خون بدود زیر پوستش.تا قرمزیه پیشانیش برود.می نشیند رو صندلیه میز تحریرش.آرنج هایش را میگذارد روی میز. دست هایش را مشت میکند و میچسباند مقابل دهانش! چشمانش را به هم فشار میدهد،صورت سفیدش مچاله میشود. از روی صندلی بلند میشود و جلوی آیینه اتاقش می ایستد و با دستش بینیش را سفت میگیرد،باز هم چشمانش را به هم فشار میدهد. صورتش را میبرد جلوتر و چشمانش را با دست میکشد.انگشت اشاره اش را میکشد روی ابروهای خرمایی اش و صافشان میکند! ... دست میبرد به دستگیره در و از اتاق خارج می شود. -بااااااااااااااااابااااااااا ژوووونی؟ -بفرمائین خانم؟ -اجازه هست برم بیرون؟ -کجا به سلامتی؟ -سر قبر -نخییییر -کتابفروشی چی؟یه کوچولو هم قدم میزنم و زود میام؟ -دیر نکنی! -!!!چشم!!! قربونت بره الهی مامان!!! میدود به سمت اتاقش،موهایش را جمع میکند و با گیره میبندد.لباس بیرون میپوشد،سویی شرتش را می پوشد شال سبزش را سر میکند،یک حرکت مارپیچ و شال گردن صورتی حلقه میشود دور گردنش... کیف پول،شمع،جعبه ای کادویی،موبایل،کیف.... از پله ها می دود ... از توی پیاده رو آرام راه میرود. هوا بسی سرد است و پیرزنی با سرعت و سنگک به دست می رود توی ایستگاه اتوبوس. روی آخرین صندلی می نشیند.پوست کنار ناخنش را با دندان میکند.دستانش را میگیرد مقابل دهانش و هااااااا میکند. اتوبوس می ایستد مقابل ایستگاه و سیل جمعیت: چندی در تکاپوی پیاده شدن...چندی هم در تکاپوی سوارشدن می نشیند روی صندلی ردیف اول، دختر جوانی که ابروهایش را به شدت نازک برداشته است و بوی شدید عطر می دهد می نشیند کنارش. اتوبوس می رود...خیابانها می گذرند،ایستگاه ها... سرش را تکیه می دهد به شیشه و خیابان را نگاه می کند گونه اش خیس می شود... چشمش را که می آورد توی اتوبوس سنگینی نگاه جوانکی را حس می کند. پسر می آید نزدیک تر -چیزی شده خانم؟ اتوبوس می ایستد درهایش باز می شود.دختر بلند داد می زند: -تا میبینید یه دختر داره گریه میکنه هوا برتون میداره؟دکتری؟مددکاری؟به توچه که چی شده؟حالم از همتون بهم میخوره. و به سرعت باد صحنه ی دعوا راترک می کند. می ایستد کنار خیابان،دستش را عمود می کند بر بدنش. چند اتومبیل بوق می زنند و بالاخره یک تاکسی ترمز را میکشد و دختر می نشیند روی صندلی ماشین. صورتش را می گیرد میان دستانش و هوای تاکسی پر از هق هق می شود... دستانش خییس می شوند،شانه هایش تکان می خورند،دستانش می لرزند -چیزی شده خانم؟ دختر بیشتر می لرزد. -ببخشیدخانم؟نگفتین کجا پیاده میشین؟ میان هق هق چند کلمه ادا می کند:«بهشت زهرا لطفا» و اشک و اشک و اشک ... با دستهای لرزانش کیف پولش را در می آورد و چنداسکناس می دهد به مرد راننده. آرام و لطیف قدم بر می دارد صدای قرآن از دورمی آید،روی درختهای بالای بعضی قبر ها برف مانده است. صدای کلاغ ها و سکوت زمستان؛حرکت آرام اش به سوی قبرها پایش را روی سنگ ها نمی گذارد ،با ظرافت کامل ازمیانشان می گذرد مقابل قبری می ایستد. ساکت می شود...صدای کلاغ ها... شانه هایش می لرزند،پاهایش می لرزند،دستانش می لرزند خودش را می اندازد روی قبر،زجه می زند، -دنیای من؟منم!پاشو!منم!منم!منم!من!یادته منو؟منم! پاشو؟تو رو به مرگ من پاشو؟دیگه نمیتونم!پاشو؟4 ماهه تحمل کردم تا آبا از آسیاب بیفته و حواس همه پرت! اونوقت تو مال من بشی!پاشو!پاشو خوش قول من؟ خودت این قول دادی؟شب تولدم! ... دستش را مشت می کند و می کوبد روی سنگ و بلند فریاد می زند -تو قووول دادی لعنتی!!! لعنتی لعنتی لعنتی لعنتیه من لعنتیه خوش قول من ... انگشتانش را می کشد روی اسم حک شده! -کجایی؟کجایی خوش خنده ی من؟دلم یخ زد از بس ندید خنده هاتو! دلم یخ زد بی صدات!!! کجاااااااااااااااایی؟ دلم تنگ شده! دلم تنگ شده! داره میترکه!پاشو؟پاشو؟هرچی به بابا میگم یه قبر کنارش برام بخر فقط شونه هاش می لرزه! حرفمو گوش نمیده! هیشکی حرفمو گوش نمیده!اونی که حرفمو گوش میکرد تو بودی!که دیگه....! ... زار می زند،کیفش را باز می کند،شمع هایی را در می آورد و روشن می کند! -باشه،میرم!میرم!هنوز که هوا تاریک نشده!این شمع که تموم شه میرم! میبینی؟دیوونم کردی! سنگ را می بوسد،می رود و بطریه آبی میخرد و سنگ را میشورد! -تو تمام وجودمو پر کردی و حالا 4 ماهه که یهو خالی شدم!ازتو!از عشق!از گرمای زنده بودن! میام پیشت خوش قول من! میگن عاشق کم کم شبیه معشوق میشه! خوش قول شدم! مثه تو شدم! وای که چه شیرینه! میام پیشت خوش قول من! میام پیشت! ... شانه هایش می لرزد! . . . کلاغ ها می رقصند !!!
پ.ن:کلمه ها می توانند استعاره باشند!!! بنتی مینیاتوری [ جمعه 90/11/7 ] [ 3:26 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |