بنفیسیات بنفیسیات
|
ایستاده بود.راهرویی طولانی. عکس لامپ های کوچک سقفی افتاده بود روی سطح براق زمین.اصلا شاید روی زمین بودند! پایش را به دیوار تکیه داده بود.کتش را در آورده بود و انداخته بود روی پایش. با تلفنش باکسی صحبت می کرد.داد می زد.که مرتیکه حروم خور جد و آبادت است. داد می زد.از کم بودن سهمش در شراکت می نالید: تو ربط این دو تا رو بگو به من؟من با وکیل کارخونم صحبت کردم.د سهم من بیشتر نمیشه کمتر که نباید بشه.من هول میزنم یا تو؟من با این مغلطه ها گول نمی خورم.من از حق خودم بیشتر نمیخوام.............کلمه ی حق پیچیده بود تو سالن. زل زده بود به کپسول حریق وحرفای آن طرف خطی را گوش میداد.پایش را انداخت و دوباره شروع کرد: تو نگران خودت باش.من انقدر دارم که راحت زندگی کنم.محتاج اونیه که نداره.تو حرف آدمیزاد سرت نمیشه!مرتیکه ی.....!من امشب اون دفترو رو سر تو و منشیه صیغه ایت خراب می کنم. به طرف انتهای سالن می رفت زیر لب بار مردک پشت خطی می کرد.درها را باز کرد و خارج شد...درهامحکم کوبیده شدند به هم....
یقه اش را صاف کرد،جوانکی آمد کمکش کرد تا کتش را بپوشد.تلفن همراهش را گذاشت توی جیب سمت راستیه کتش.با دست به جوانک اشاره رفت: لیوان آب!!! قرصش را از جیبش در آورد.بادست نصفش کرد،جوان لیوان آبی را گذاشته بود توی بشقابی .لیوان راجلوی مرد گرفت لیوان را برداشت قرص را گذاشت رو زبانش و آب را آوار کرد سر قرص. از روی صندلی بلند شد.وارد بخشی شد که پر از آدمهای با عجله بود...پر از صدای تلفن،پر از صدای تایپ،صدای کاغذ،صدای حرف و صدای هول هول زدن... ایستاد و با جوانی سخن گفت.برگه هایی را گرفت.به طرف دیگری رفت تا از در دیگری خارج شود که همان جوان آمد سر راهش:راستی !!!یه پسر بچه ای پائینه.توی نگهبانی.میخواد یه عکس با شمابگیره.و یه امضا میخواد!بگم بیارنش بالا؟؟؟ -نه.مگه من مجریهبرنامه کودکم؟مردم چقدر بی فکر شدن؟پدر مادر نداره بچه هه؟ردش کنین بره! و بعد از در خارج شد.حتی نایستاد تا «آخه آقا»ی جوان را بشنود. وارد دکور شد و با افتخار روی صندلیه مجری/کارشناس نشست.شروع کرد به خواندن برگه های پر از خودکاره سیاه...اعصابش آرام نبود و بر متن تسلط نداشت...تا آن دو برگ را بخواند همه آماده شده بودند...مردکی گفت: 10 ثانیه دیگه رو آنتن اید آقای ............ . . . . . دوربین ها خاموش شد...پرژوکتور ها را نصفه خاموش کردند...از روی صندلی بلند شد و از میان دوربین ها به طرف در خروجی رفت...سالن پر از صدای خسته نباشید بود...در بسته شد...تلفن همراهش را روشن کرد.تنها یک پیامک : آقا اینا قراره امروز دفترو زودتر تعطیل کنند.به من گفتند زودتر برم. مرد با عجله به سمت آسانسور رفت... آسانسور روی طبقه 1 بود و او طبقه ی 11. ترجیح داد با پله برود.بلکه زودتر..... تمام پله ها رادوید.دیگر نفس نداشت.دستش را روی پهلویش گرفته بود.به پارکینگ رسید.سوار اتومبیلش شد . پیر مرد نگهبان دوید: آقا این پسر بچه هه نمیره.نمیشه یه امضا بش بدین؟؟؟ ای بابا چه گیری کردم.برو بگو یارو مرد!! شیشه را بالا داد و ضبط را روشن کردو صدایش را حسابی زیاد کرد و پایش رفت روی گاز.وارد خیابان شد و با سرعت به راه افتاد.تلفنش رابرداشت و شمار ه ای را گرفت. وانت قرمزی به سمت عقب می آمد...مرد با سرعت میرفت ....صدایی مهیب باعث شد مرد به روبرویش نگاه کند..گلویش پر از از میله و خون شد.... . . . پر از خون! بیچاره پسرک یک امضا میخواست!با دهان آویزان و چشم گریان از نگهبانی بیرون آمد...دلش از مرد شکست...خیلی شکست...
گ.ن: گاهی اوقات ما خودمان به سوی مصیبت ها می دویم. پ.ن:اینقدر سنگدل نباشیم... درست است که اینجا زمین است، اما کمی محبت ایرادی ندارد!!!! [ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 12:49 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |