سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 


آهنگ با سوز خاصی در خانه می دوید و احساست را زنده می کرد.هر چقدر هم که احساست اختاپوسی می بود.

دخترک در اتاق را آرام باز  کرد و پاورچین پاورچین وارد اتاق شد.مادر اتاق را مرتب کرده بود.پرده های اتاق با کمک گیره ای به کنار جمع شده بود و نور آفتاب افتاده بود روی تخت!و یقینا تخت گرمش بود از آن همه حرارت.

انگشتان پاهایش درد گرفته بود بس که رویشان ایستاده بود.از اتاق خودش تا اینجا یعنی تا اتاق مادر را روی آن انگشتان نحیف کوچک ایستاده بود.

تا اینجا هم(همان اتاق مادر)زیادی دوام آورده بود.

انگشتانش سفید شده بود.معلوم بودکه دیگر خونی در آن قسمت ها یافت نمی شود.هر چند قدم می ایستاد تا پاهایش خستگی بگیرند.

....

مادر روی گبه ای در حال خانه مشغول انجام ورزش(اعمالی که باعث بالارفتن سوخت و ساز بدن،ورزیده شدن وسلامتی می شود) بود؛ آن هم یوگا(این ورزش نیازمند تمرکز بالا است،در رابطه با دریافت انرژی مثبت و از بین بردن انرژی ها منفی است.)

دختر دوباره ایستاد روی انگشتانش و با حرکت آرام خودش را به کمد بزرگی که از چوب قهوه ای رنگی(گمان می کنم چوب درخت گردو) ساخته شده بود رساند.درش را آرام باز کرد.در که باز شد دخترک تا چند ثانیه اطراف را می پائید و نگران نشان می

داد.

بالش های  روی تخت را برداشت و با نظم چید مقابل کمد،آرام رفت رویشان و با زور لباس ها را کنار زد،صدای نفس های سختش تنها صدایی بود که می خورد به دیوار های اتاق.پارچه ای را محکم کشید؛آنقدر محکم که از روی  بالش ها به روی زمین 

افتاد.لباسی سفید رنگ در دستش بود و خودش آرام اشک می ریخت و چشمانش را از درد بر هم می فشرد.کاملا شیرفهم بود که اگر کوچکترین صدایی ایجاد کند مادر سرخواهد رسید.دستش  را گاز گرفت تا صدایش بلند نشود.چشمانش قرمز شده

بودو خیس بود.بلند شد و چشمانش را با آستین بلوزش پاک کرد و بالش ها را درست کرد.جای دندان های ریز و مرتبش عین یک هلال ماه روی دستش مانده بود.پیراهن،پیراهنی بود سفید رنگ و دخترانه .لباسهایش در آورد و پیراهن را پوشید...به تنش

خیلی زیبا بود...چشمانش که تا چند لحظه پیش بارانی بود حالا از ته ته ته می خندید....انگار نه انگار که چند ثانیه پیش....

ایستاد مقابل آئینه قدی مادر،کلی خودش و پیراهن را برانداز کرد.موهایش را جمع کرد بالا و گیره زد(مثلا شینیون شده بود)همه اش می خندید.چشمانش را بست..... و دور خودش چرخید.....چرخید......چرخید.....چرخید و چرخید...




پ.ن:از همان بچگی دوست داشتم پیراهن پف پفی بپوشم....با آستین های پف پفی.....

خیلی پف پفی....

از بس کارتون از دختر پیراهن پف پفی نشانمان دادند خیالاتی مان کردند!

خیالاتی...!!!!

 


[ شنبه 90/7/2 ] [ 7:51 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 187513