بنفیسیات بنفیسیات
|
پیرزن تمام نیرویش را داد به دستانش و واکر را بلند کرد و به جلو کشید...شاید نیرو هم زیاد داشت اما به نظر من خیلی خسته می آمد. قدمی دیگر...شاید باز هم با نهایت نیرو...زیر لب حرف می زد...گمان کنم ذکر می گفت...شایدم با خودش حرف می زد...هیچ کس کمکش نمیکرد...من هم کمکش نمی کردم...نمی دانم چرا... بالاخره ایستاد لبه ی خیابان...هنو هن کنان... بی خیال پیرزن تبلیغات پیزوریه آموزشگاهی را که کمی عقب تر پسرکی ناگاه به دستم داد را از لای پوشه درآوردم تا خودم را با آن باد بزنم بلکه کمی خنک شوم...با اینکه نزدیک غروب بود اما هوا هنوز گرم بود... چشمانم را بسته بودم که صدای بازشدن در اتوبوس را که شنیدم چشمانم را سریع باز کردم...اتوبوس درست ایستاده بود جلوی پای پیرزن...خدا بده مثقالی شانس...مطمئنن اگه من اونجا ایستاده بودم اتوبوس جلوی ایستگاه نگه می داشت. دویدم طرف اتوبوس...سکه رو که چسبیده بود به دستم انداختم کف دست مردک شوفر،کف دستم رو که عرق کرده بود کشیدم به مانتوم تا پاک بشه،پیرزن زودتر از همه روی یکی از صندلی ها نشسته بود ،اینکه آنقدر آرام حرکت می کرد چطور انقدر سریع به صندلی رسیده بود و نشسته بود الله اعلم...به قول یکی:مردم واسه گرفتن سهمشون میشن موتور گازی!!! نمیدونم از سر کنجکاوی،فضولی،یا نمیدونم چی بود که اون همه صندلی خالی رو ول کردم و رفتم نشستم کنار پیرزن. یه لحظه به چهره اش نگاه کردم...خنثی به نظر می آمد،نه خشن نه مهربون. چند ایستگاه بعد که می خواستم پیاده بشم پیرزن زودتر از من بلند شد و راه افتاد،خواستم بلند شم که دیدم پلاستیک وسایلشو جا گذاشته زیره صندلی،برش داشتم و از اتوبوس پیاده شدم...اتوبوس که رفت دیدم طرف دیگه ی خیابون داره آروم میره. دویدم طرفش وقتی رسیدم نزدیکش نفس نفس می زدم.گفتم:خانوم؟خانوم؟ ایستاد ؛پلاستیک رو که دید خندید و ازم تشکر کرد.شروع کرد از پیری و کمی حافظه نالیدن،هوا دیگه تاریک روشن بود.جلوی یه مسجد ایستاد و گفت:میبینی دخترم این پلاستیکه پر از جعبه های خرماست،اینا نذره،باید تو مسجد پخشش کنم، گفتم :کسی تون فوت کرده مادر؟(نمیدونم چرا گفتم مادر،اما گفتم مادر)سرشو تکانی داد:آره مادر جون.شهادته امام جعفره صادقه و پسرم نذر داره که شب شهادته امام صادق 6 تا جعبه ی خرما توی مسجد پخش کنه.قبل از اینکه بپرسم که چرا خودش پخش نمی کنه گفت:مریضه،نمیتونه خودش بیاد ، بجای اینکه نمازتو تو خونه بخونی امشبو مسجد بخون و به من کمک کن.سرمو انداختم پائین و گفتم:من نماز نمی خونم. هیچی نگفت.دستمو گرفت و برد تو مسجد:بیا مادر؟یه امشبو بخون!ثواب داره به یه پیر علیل کمک کردن مادر جون؟!خرماش نذر پسرمه توام امشب واسه پخش کردنش یه نذر کن.هرچی دوست داری،من که پای درست و درمون ندارم.نماز اول وقتش خوبه.میگن نماز اول وقت امامتش با اقا حجت بن الحسنه.چشاش پره اشک شد.قبول کردم بمونم.زنگ زدم خونه و گفتم که نمازمو مسجد می خونم و میام.مامانم بیچاره شاخ در آورد وقتی شنید. رفتم وضو خونه و وضو گرفتم.همیشه حالم به هم میخورد از جمله های کلیشه ای که وضو که گرفتم یا نماز که خوندم حال و هوام عوض شد...اماواقعا حال و هموام عوض شد اونشب.... اونشب تموم شد... اون پیرزن و دیگه ندیدم.اون مسجدم دیگه نرفتم. اما چند وقته نماز می خونم.نماز اول وقت!!! خدارو شکر!!!
پ.ن1:امام صادق «ع»:به خدا قسم کسانی که در این دنیا نماز را سبک بشمارند در آخرت شامل شفاعت خاندان ما نخواهند شد.(آخرین جمله ی امام صادق«ع» قبل از شهادت)
شهادت امام جعفر صادق«ع» بر همه مسلمین تسلیت می گویم.
[ جمعه 90/7/1 ] [ 3:12 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |