سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 


با تو رفتم بی تو باز آمدم...از سر کوی او دل دیووانه...
پنهان کردم در خاکستر غم... آنهمه آرزو دل ....
رایو ساکت شد و صدای زن بلند شد: دیوووووووانه...چه بگویم با من ای دل چه ها کردی...تو مرا با عشق او آشنا کردی...سوییچ را برداشت و از خانه خارج شد، بخواب آرام دل دیوانه...بخواب آرام دل دیوانه بیت آخر را زیر لب خواند.وارد آسانسور شد و طبق معمول تا لحظه ی بیرون رفتن از آسانسور شالش را مرتب کرد.به سمت اتومبیلش رفت ریموت را زد و روی صندلی اش جا گرفت.تو ای ناکام دل دیوانه.وارد کوچه شد از سر پیچ کوچه با سرعت به داخل خیابان پیچید اسم خیابان مورد نظرش را مدام زیر لب می گفت تا نکند یک وقت پاک شود از حافظه اش...پشت ترافیک دخترک گل فروش با انگشت استخوانی و لاغرش به شیشه زد و سعی کرد لبخند بزند تا زن دلش به رحم بیاید یک دسته هم نه یک شاخه گل بخرد.زن شیشه را پائین داد:دادشت کو؟-اون وره چهار راهه خانم.-برو بگو بیاد.پسرک تا اتومبیل زن را شناخت و اشاره های خواهرش را که توی استراحت گاه بین دو چهار راه ایستاده بود را  دید بی خیال مرد بیخیالی شد که تا دقیقه ای پیش سعی داشت به او گل بفروشد...به خواهرش رسید و با سر به اوگفت که برود به سمت دیگر خیابان.اما خواهرش کنجکاو ایستاد و آستین بلوز برادرش را کشید:دادا اون گل نم خره!نرو!برادر بی محل به حرف خواهرش به سمت ماشین زن رفت با سکه ای به پنجره زد.زن پنجره را پائین داد و مبلغی پول به پسر داد و در عوض شاخه ای گل گرفت و پنجره را بالا داد و گل را روی داشبورد پرتاب کرد و به بسته ی مخدرری که از لای گلها در آورده بود نگاه کرد و خوب بررسی اش کرد و نزیک بینی اش برد و بعد داخل کیفش گذاشت و ضبط را روشن کرد، صدای مرد خواننده  هوای ماشین را گرفت :ماه درومد،شب سر اومد،اسفند بسوزید،یارم از در درومد،ماه درومد ،شب سرومد،اسفند بسوزید....زن دستانش را روی فرمان ماشین تکان میداد و انگشتان کشیده اش می رقصیده اند....چراغ که سبز شد گازش را گرفت و باسرعت در میان ماشین هامحوشد....
درون کافی شاپ دختر جوانی نشسته بود جوان بود اما غوزکمرش نشان از شصت سال گذراندن زندگی میداد،لباس های شیکی به تن داشت اما صورتش ریخته بود،صورتش پیر بود،موهایش از زیر روسری اش باز بود دورش پراکنده بود،کافه پر از مه بود،شاید دختر جوان شاعر بود ،این را از کافه ای که در آن نشسته بود حدس میزنم،پای راستش تیک داشت و دائم میلرزید،نگاهش به بشقاب روبرویش بود،هرزگاهی مردی با لباسهای عجیب نگاه می کرد،از آن لباس ها که مثلا هرکه روشنفکر است می پوشد.زن کیفش را از صندلی کنار راننده برداشت و پیاده شد از صندوق ماشین ساک دستیه کوچکی برداشت و از روی جوی خیابان پرید و لحظه ای مقابل در کافه ایستاد انگار او هم مثل من در حال تصور کردن بود،در مورد کافه ی پر از مه...
وقتی وارد شد بوی سیگار حلقش را سوزاند...مه...مه ای از دود سیگار...به طرف میز دختر جوان رفت.صندلی مقابلش را عقب کشید و نشست،دختر جوان که انگار تازه از آسمان افکارش خارج شده بود از پشت ابرها زن را دید وسلام کرد،زن لبخند زد:چه رنگ قشنگی،بت میاد عزیزم.-ممنون!
خدمه ی کافه کنار میز آمد و زل زد به زن،زن بدون اینکه به او نگاه کند :آب معدنی لطفا.لابد میخواست سوزش گلویش را ترمیم کند.من که اگر بودم از آن همه چیز خوش مزه نمی گذشتم...خدمتکار رفت!زن ساک دستی اش راروی میز گذاشت و ضبط کوچکی از تویش در آورد:تا اینجاش خیلی خوب شده!امروز نهمیشه...دختر جوان به زن نگاه کرد ،آب معدنی روی میز قرار گرفت،مرد روشنفکر از کافه خارج شد،دختر جوان او را دنبال میکرد ،زن آب را تا نیمه داخل لیوان ریخت و سر کشید، مرد روشنفکر از صحنه خارج شد.زن جهت نگاه دختر راکه دید خندید و از داخل کیفش بسته ای راکه از پسرک خریده بود را داخل کیف دختر جوان که روی صندلی کنارشان بود انداخت وباقی آب را خورد...زن ضبط را روشن کرد و دختر جوان شروع کرد:از فردای اون روز جلال دیگه سر قرارا نمیومد...چشمام می سوخت....اون موقع ها نمیدونستم چرا...چند روز گذشت...تا اینکه یه روز جلال و توی پارک ......دیدم...رفتم جلو و....

با تو رفتم بی تو باز آمدم....

 


[ دوشنبه 90/5/24 ] [ 12:50 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 187774