سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 
الهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا

و علیک توکلنا انک انت سمیع و علیم

دلم تاب تاب میکنه که اذان بشه،بچه که بودم تا 1000 میشمردم و اذان میشد.اما الان 10000 هم راضیم نمیکنه.یعنی اذان نمیشه. یک ساعت آخر دلم شروع میکنه به بهونه گرفتن.کم کم پلکام سنگین میشه.دستام بی جون.عین یه دستمال کاغذی خودمو مچاله میکنم رو تخت تا انرژیم کمتر حروم شه.اما انرژیم انگر نه انگار را به را میره و برگشتی هم نداره...کم کم به حالت ضعف میوفتم.چشمام داره بسته میشه که یهو صدای اذان میاد...بابا از تو اتاق کارش داد میزنه لیلی جان بپر وضو بگیر بیا که صف الان شلوغ میشه...با تمام بی حالی و ضعفم میرمو وضو میگیرم....انگار یه جون دوباره پیدا میکنم.خیلی عجیبه اما انگار من اون آدم دو دقیقه پیش نیستم...باد میخوره به صورتمو خنکیش تا ته جونم میره.میرم پیش بابا .میز بابا رو میارم جلو و تابلو نقاشیشو میکشم کنار ،بازم از جبهه کشیده ... انگار بعد این همه عمر بازم صحنه از اون قشنگ تر ندیده.به من لبخند میزنه و پیشونیمو میبوسه و زیر لب یه چیزایی میگه میدونم که بازم از خدا میخواد که عاقبت بخیر شم.ویلچر بابارو میکشم جلو و به امامت بابام نمازو میخونم .مامان از تو آشپز خونه داد میزنه :تموم نشد این نماز جماعت پدر و دختر؟به بابا کمک میکنم که بره بیرون و خودم جا نمازمو جمع میکنم و میرم تو آشپزخونه .مامان میگه بشین و یه چایی میذاره جلوم.مثل بابا شروع میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم .چه سفره ای ،چه افطاری،چه ماه رمضونی ...

[ دوشنبه 89/5/25 ] [ 8:33 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 187633