بنفیسیات بنفیسیات
|
تلویزیون نزدیک های ظهر بود که در باز شد و دایی ام البته من دایی شهاب صداش می کنم.هنوز ازدواج کند؛خیلی شوخ طبع و مهربون و با حال است.کفشاشو دادزدن:یاالله...یاالله آبجی کجایی خانم ها رضوان،تعجب کردم تو خونه ی ما همه به دایی کردم،اونم منو بغل کرد و گذاشت روی شونه اومد.دایی موهام رو گرفت و گفت :اعتراف کن خدا هیچ کس جناب سروان،بوسم کرد و من را با یک آقای دیگر یک جعبه ی بزرگ را آوردند روی دراور توی حال. باخودم فکر کردم که قانفوده، امّا چرا رویش از این زبان های فرنگی گذاشتند روی دراور؟!یعنی اینقدر سنگین بود ذهنم دنبال یک جواب درست و حسابی بودم که گفت:خانم خوشگله به چی فکر می کنی؟!بدون هایم را پرسیدم که گفت:این تلویزیون آقا معلما گفت:تِ ل وی زی یون؛تا الان یک کردم خوراکیه و گفتم:حالا یک کم بده من کرد به حرف زدن: یادته دایی ،یه مدّت می خوای؟سرم را به حالت بله تکان دادم و فهمید،امروز صبح توی بازار پشت شیشه ی یه مغازه نوشته بود جعبه ی جادویی رسید،رفتم و پرس وجو کردم فهمیدم نگاه میکنن،دربارشاه را هم نشان می دهد و ما میتونه از این به بعد وودی وودی بیکر نگاه کنه منم با حقوقم خریدمش.باورم نمی شد،پریدم هوا و یک جیغ شکرت،قربونت برم دایی شهاب.بعد از روی زمین که صبح ها فرزانه را اذیّت کنی می شینی پای شد و فرزانه و مامان آمدند تو.دستشو گرفتم تلویونو....دوباره خندید و گفت: اولا کارتون نگاه می کنی؛دیگه لازم نیست با دستام را دور سرم حلقه کردم وبا دایی رفتیم هایش را در حوض می شست و مامانم پلاستیک خریده بودند می برد به آشپزخانه.منم پریدم برایمان تلویون آورده که [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:40 صبح ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |