بنفیسیات بنفیسیات
|
شب قبل باران آمده و درخت ها خیس است. نشسته بر سر کنده ای از چوب و زل زده است به روبرو. درختها شکوفه باران است!
زمین سفید و صورتی شده است!. . . . . خورشید پرتو انداخته است بر شکوفه های جاده! جاده ای پر از شکوفه؛که از میان درختان می گذرد.
دامن سبز دختر،شکوفه های صورتی زمین و کنده چوبی که رویش نشسته است روی هم یک درخت را ساخته اند. قهوه ای،سبز،صورتی؛صورتی خوش رنگ!!! انگشتان پاهای سفیدش روی شکوفه های خنک قرمز شده است.پاپوشی به پایش نیست. آفتاب که در بیاید او می رسد.دختر زیر لب حرف می زند. شاید شعر بهاری میخواند....شاید هم ورد...شاید هم... دستانش را حلقه کرده است دور پاهایش .موهایش برق می زند! گونه هایش سرخ سرخ است!انگاری عشق درونش پاچیده روی گونه هایش صدای اسب نمی آید!اما صدای پرنه های شکاری می آید!صدای زوزه هایشان! صدای گرم هیزم از داخل کلبه می آید!صدای سوختن! رهسوار از دور می آید! دختر از روی کنده ی چوب بلند می شود.می رود جلو!موهایش راکه باد در هم ریخته مرتب می کند و دامنش را صاف می کند! پیراهنش را چک می کند!نقص و ایراد را دوست ندارد. اسب که می آید،می رود جلو و می ایستد.افسار اسب را می گیرد .مردش پیاده می شود!صورت دختر رامی گیرد در دستش و گل کوچکی در موهای دختر می زند و پیشانی اش را می بوسد!دختر اسب را می کشد و بر تنه ی درختی می بندد! آفتاب در آمده است! شکوفه های صورتی سرخ شده اند! سرخ......درست همرنگ عشق! دود از دودکش می رود بالا ...درعمق سرخی آسمان!کلبه ای در میان جنگل!آتشی در میان عشق! دختر دستان مرد را می گیرد و در هوای سرخ رنگ جنگل می خواند شعر..... ای طلوع تو....در میان جنگل برهنه.....چون طلوع سرخ عشق.....پشت شاخه ی کبود انتظار.....ای بهار! ای همیشه خاطرت عزیز!عاقبت کی!کدام دل؟کدام دست؟ آشتی دهد من وتو؟! تو به هر کرانه ای گرم و رستاخیز.... من خزانه جاودانه پشت میز...... یک جهان ترانه شکسته در درون...... شعر بی جوانه ام نشسته روبرو..... پشت این دریچه های بسته میزنم هوا!!! ای بهار! ای بهار! ای بهار! بنتی منیاتوری
[ سه شنبه 90/10/20 ] [ 3:39 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
این روزها تنهایم! من مانده ام و بالشم! نم اشک رفته در جانش ! خشک نمی شود! چشمان من هم... ... خشک نمی شوند!!! چرا آیا واقعا؟؟؟ بالشم سکوت کره است! اعتراضی ندارد! تنها نگاهم می کند! شب ها ماه را می بوسم و می خوابم! می گویم:ماه جاااان؟ من را میبری پیش خودت؟ آنجا....نزدیک خدا!!! او هم لبخند می زند و می گوید: (اندکی صبر....سحر نزیک است) بعد من لبهایم می چسبد به شیشه ی یخ پنجره! می بوسمش و در آغوش بالشم خدا را صدا می زنم... آنقدر که خوابم میبرد و ... فردا روز از نو ....روزی از .... بنتی جان [ دوشنبه 90/10/12 ] [ 1:6 عصر ] [ benfis b ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |