سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 


پارک  شلوغ است و صدای کودکان افکارش را تکه پاره می کند.پایش را انداخته است سر پای دیگرش.و با دست مچ پایش را

 می مالد.زن کناری اش صدای قلک فلزی های قدیمی را می دهد؛جیرینگ جیرینگ...

حدود النگو ها ی زردش بیش از ده عدد است.با پسرک سبزه اش ترکی بلغور می کند.تند تند و بدون استراحت.

دست می برد توی موهای لخت و قهوه ای سوخته ی پسرش؛نوازششان می کند،مرتبشان می کند و باز هم تند تند ترکی بلغور

 می کند.انعکاس اشعه خورشید و انعکاس نور تیز و نارنجی رنگ از النگو ها برای دختر لذت بخش است.نگاهش خیره مانده روی

 النگوها.پسرک از مادر کنده می شود و می رود تا در اجتماع هر چند کوچک پارک حضور پیدا کند و روزنه ای از امید را در دل

والدین خود ایجاد کند.هوای خنک بهار می دود میان راه های باریک میان درختان.

زن زیادی تکان می خورد.موهایش از کناره گردنش زده است بیرون.

دختر جوان خودنویس را مدام می کشد روی کاغذ.رنجش از پذیرفته نشدن مقاله اش در یکی از مجلات اسم و رسم دار این بلا را  بر

سر او و کاغذ بیچاره آورده است.مچ پایش را مالش می دهد.نمی داند چرا از چند شب پیش فشاری را بر این ناحیه احساس می کرده

 است.احتمالا در خواب پایش را به جایی کوبیده است که آن هم حتما ناشی از استرسی بوده است که برای روز ملاقات سر دبیر

 همان مجله ی اسم و رسم دار داشته است.

زن جوانی دوربین به دست میان راه های باریک پارک چرخ می زند و از شواهد دوربین و ظاهرش پیداست که به دنبال سوژه است.

بیشتر روی کودکان ثابت می ماند.و کمتر از همه بر روی گیاهان.

به نیمکت دختر که نزدیک می شود دوربین را می گیرد مقابل صورتش و از توی صفحه وضعیت را دنبال می کند.

نزدیک نیمکت دختر می آید.دختر جوان هول می شود.صاف و صوف می شود و سعی میکند به زیبا ترین شکل ممکن بنشیند.

تا رنجش چاپ نشدن مقاله اش را با چاپ شدن عکسش  بر طرف سازد.

عکاس می آید و از  زن می خواهد تا اجازه دهد یک عکس هنری از او بگیرد برای جلد مجله شان که این شماره اش در رابطه با

 نقش زنان و جامعه و از همین کوفت هاست.زن با لهجه ی ترکی خود و در نهایت جو گرفتگی موافقت خود را اعلام می کند و خود

 را در آیینه ی کوچک زردش درست می کند.گره روسری اش را سفت  می کند و دست به سینه می نشیند.از چهره اش پیداست که

 به کل پسرکش را به عالم فراموشی سپرده است.و در عوالم خود سیر می کند .

دختر جوان پر از حرص و تغیان بر می خیزد و پارک را ترک می کند.

پارک شلوغی بود. 


از هر چه بگریزی به طرفت خواهد آمد!!!!

بنتی مینیاتوری


[ پنج شنبه 91/3/25 ] [ 2:24 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

انگشت پاهایش را می مالد به هم تا گرم شوند.

نور تیر چراغ برق افتاده روی درختها و سایه ی درختها افتاده است روی پرده ها ی سبز کتان که در دو طرف اتاق به چوب پرده آویخته شده است.

پرده ها را سفت می کشد تا نور اتاق خفه شود.

آسمان سفید می شود.دختر وحشت زده گوشهایش را می گیرد و زل می زند به پنجره ی پوشیده شده در پرده.

صدای وهمناک می پیچد توی اتاق.درختها می لرزند. سایه های روی پرده میلرزند.دستهای دختر می لرزند.

صدای موسیقی را زیاد می کند.موهایش را باز می کند و می خزد میان رختخواب.

پوست سفیدش میان تاریکی شبرنگی شده است.

قایم می شود زیر پتو.پاهایش یخ زده ست.

پوست انگشت اشاره اش را با دندان می کند.خیسی خون را حس می کند.آسمان سفید میشود.درختها و سایه ها می لرزند.

چانه ی دخترمی لرزد.

متکای صورتی مرهمش را سفت بغل می گیرد.زیر لب برای قلب سفید خودش لالایی می خواند.

درد می پیچد توی دلش.مسکن می خواهد.می ترسد از میان رختخواب سبزش بیرون بیاید.

آسمان لعنتی سفید می شود،درخت های پیر کوچه شان می لرزند،سایه های روی پرده می لرزند.

چشمان وحشت زده ی دختر براق می شود.برق می زنند. متکا خیس می شود!!!

پ.ن1:بنتی جان به سر حد مرگ از رعد و برق ،صدای باد(هوهو،زوزو)می ترسد.

پ.ن2:این داستان کاملا حقیقی ست!و من امشبم را لحظه به لحظه به کیبورد سپردم!باشد تا یادم بماند تنهایی ام!!!

بنتی جان


[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 2:23 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

 

ریتم ملایم

قدم ها آرام

صدای گیتار

مغز آدم میکوبد:آهای آدم؛ کلاس عربی دیر نشود!

نه!

من می خواهم راه بروم.آدمها را نگاه کنم.شاید تنها !شاید با کسی!

این خیابان همیشه بوی بیدمشک و صدای گیتار می دهد.

این خیابان را دوست دارم.

خلوت است.دختر که جای خلوت نمی رود.کار بدی است.دختر می ماند در خانه و می پوسد.به به !

چه هوای خوبی ست!

دلم می خواهد بدوم.موهایم را باز کنم و تمام طول خیابان را بدوم!بدون روسری!دلم می خواهد اکسیژن بدود لای موهایم.

شاید یکی از دلایل اینکه آقایان بیشتر پیشرفت می کنند و اینکه خانم ها زودتر غرغر می کنند همین روسری باشد.ها؟

مغزمان داغ می کند بعد غر میزنیم و بعد هم خوب کار نمی کند و آقایان می افتند جلو!!!

بعد هم بایستم و با نهایت ریه هایم نفس بدهم تو!ریه هایم بوی بیدمشک بگیرد.

کلاس عربی هم دیر شد؛شد.

آسمان که به زمین نمی آید!

بعد که رسیدم سر خیابان بستنی توت فرنگی بخرم و لیــــــــــــــــــــــــــس بزنم!

مثل بچه ها!و مردم بد نگاه نکنند و نگویند دختر گنده حالش خوب نیست،سبک است،احمق است!!!

نگویند دیگر!!!

بعد هم حالا اگر وقت بود و حوصله اش را داشتم می روم کلاس عربی.

...

مادر می کوبد به در که یعنی "بنت الهدی" !پاشو دختر !چشم هایت در آمد از بس خیره شدی به مانیتور!

من هم می گویم الآن ،الآن!!!که یعنی باشد مامان جان بلند می شوم الان و می روم کلاس عربی!!!

بدون هیچ پیاده روی و دویدن و بستنی ...

با روسری سوار تاکسی می شوم و مستقیم به سمت کلاس عربی!

به خیابان دوستداشتنی ام می رسیم.پنجره را می کشم پائین و سرم را می گیرم بیرون...:

ریتم ملایم

قدم ها آرام

صدای گیتار

این خیابان همیشه بوی بیدمشک و صدای گیتار می دهد!!!


پ.ن:اشتباه نشود:من عقـــــــــــــــــــــــــــــده ای نیستم!!!این ها خیالات من است!و هر آدمی با اندک احساسات و خیالات شاید شاید

 روزی هوس این حال و هوا را بکند!

شاید کافی باشد اندکی تنها باشید. 


 


[ چهارشنبه 91/3/17 ] [ 2:36 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]

 

آنقدر ها هم که حس می کنی سنگدل نیستم.

می نشینم روی نیمکت  فلزی یشمی رنگ؛هوای شیرینی ست.جان می دهد برای نفس های عمیق و کشدار.

گنجشکک ها بازی کنان بالا و پائین می پرند.

زن دست کودک کوچکش را گرفته و دنبال خود می کشد.دخترک کیفش را انداخته روی دستش و با عشوه ی خاصی به دنبال زن

 کشیده می شود.

آبنباتی گوشه ی لپش در حال جان کندن است.

انگار دارد می رود که زود بزرگ شود.

از آن دخترکانی ست که زود می افتد توی چاه مشکلات.شاید هم نه....خدا می داند و خدا!!!!خدا به آینده اش رحم کند.

ساعتم مثل همیشه دور دستم چرخیده است.درستش می کنم ؛ نه.هنوز دیر نکرده است.وقت دارد.

پیر مردی داد می زند:هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی!!!

از شواهد پیداست پسرکی با اسکیت از کنارش ویراژ داده است و بنده ی خدا هول کرده است.

می آید می نشیند روی نیمکت کنار من.

کیفم را کنار می کشم تا خیالش راحت شود که از همنشینی اش نا خشنود که نیستم که هیچ ؛ خرسند نیز هستم.

روزنامه اش را از جیبش در می آورد و بسم الله می گوید و شروع می کند به خواندن.

به نظرم تنها تیتر ها را می خواند.آخر بعید می دانم با این سن و چشمان ضعیف اشتهای خواندن این همه کلمات ریز را داشته باشد.

معلوم است از این آدمهای اهل مطالعه بوده که حالا با این شماره ی چشم باز هم زحمت مطالعه را به خود می دهد.بعضی آدمها بی

 مطالعه و کتاب تلف می شوند.احتمالا پیر مرد از آن دسته  آدمهاست.

 هنوز هم وقت دارد .پنج دقیقه مانده است.

کم کم می آید دیگر.

احتمالا الان هم حقوق باز نشستگی اش رامی گیرد و با پیرزن خواستنی اش صبح و شب را سپری می کنند ؛بعید می دانم تا آخر

 عمرش دیگر حادثه ای مهم و لازم الذکر پیدا شود. شاید هم نه....خدا می داند و خدا....

گربه ی قهوای رنگ با جهشی خودش را می اندازد توی سطل زباله.

پیرمرد می زند صفحه ی بعد.

پسر جوان از روی نیمکت کناری بلند می شود و با صدای بلند به پشت خطی اش می گوید :می فهمی بی تفاوت نیستم؟بــــــــابـــــــا

 بی تفاوت نیستم.بی خیال نیستم.

از پشت بلوزش را صاف می کند.

و از جلوی ما رد می شود.

لابد از آن آدمهای بی خیالی ست که آدمهای اطرافش را آزار می دهد و بعد هم انگار نه انگار و بلکه طلب کار هم بشود.آنقدر بدم

می اید از این جور آدمها.همه ی وجودشان غرور و خودخواهی و خودبینی و فخر به خویشتن است.آدمهای از تو خالی.

بیچاره آنطرف خطی.اینجور آدمها آینده ی خوبی ندارند.شاید هم نه...خدا می داند و خدا.....

ده دقیقه است دیر کرده است.

نگران که نه.کمی دودلی گوشه ی دلم وول می خورد.

به پسرمرد که نگاهم می کند لبخند می زنم.

ساعتم را صاف می کنم.

جیبم می لرزد.

گوشی ام را در می آورم.پیامی ارسالی از اوست:

بی تو اما....

به چه حالی من از آینده گذشتم!!!

بنتی

 

 

 

 

 

پ.ن:بخدا قسم سفید پوست ها هم احساس دارند.دارند.دارند.سنگ نیستند.

 


[ یکشنبه 91/3/14 ] [ 1:12 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 187910