آخي ! چه غم انگيز ناکانه .
مکه که رفته بوديم ، داداشم ساعت 3 صبح زنگ خطر هتل رو بي خودي زد ، چنان صداي مهيبي هتل رو برداشت که خودش از ترس بالا پايين مي پريد . بالاپايين پريدن ، به معناي واقعي کلمه !صحنه بود .دلم رو گرفته بودم فقط مي خنديدم
زنگ خطر کنار کپسول حريق بود . اون قسمت متنت رو که از کپسول حريق نوشته بودي خوندم ، ياد اين خاطره هه افتادم .همينجوري .