سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 
خسته ام!
از این همه غمزدگی؟؟؟
چرا همه محبتو با غمو درد طلب میکنند؟؟؟
چرا؟
چرا وقتی آدما میمیرن خاطره هاشون زنده میشن؟
چرا؟
چرا کفه ی شادیو غممون مساوی نیست؟
چرا؟
چرا دیگه راست و دروغ حرف آدما از تو چشماشون معلوم نیست؟
چرا؟
چرا وقتی شادیم و خوش حال جواب دوست رو نمیدیم؟اما وقتی غمزده ایم هزار فحش و ناسزا میبندیم بش که تو نامردی و بی معرفت؟
چرا؟
چرا آدما رو واسه خودمون میخوایم؟
چرا؟
چرا فکر نمیکنیم که گاهی اون دوسته بی معرفته که از ما دلگیر و نارحته؟
چرا؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟
(خطاب به دو دوست:ف و  س)


[ سه شنبه 89/5/5 ] [ 3:1 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]

پیشی با موش چت میکنه

زیادی صحبت میکنه

موش موشی هم بهش میگه:

پیشی برو بسه دیگه

میخوام برم با بچه ها

تو سایت روشنگری ها

اما پیشی چت میکنه

موشه رو اذیت میکنه

موش موشی هم برای او نشون میده عکس هاپو!

 


[ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:26 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

پسر:بابا؟اجازه میدهی برم انشگاه؟

پدر:آره پسرم،به شرطی که به درست لطمه نخوره!

هه هه هه هه


[ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:22 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

مزه آب وقتی

خسته و تشنه باشی

مثل یک ماهی سرخ

در دل حوض کاشی

طعم آزادی فنچ

از قفس،از اسارت

واقعا گفتنی نیست

طعم سیب زیارت!

سیب زیارت
[ پنج شنبه 89/4/31 ] [ 10:15 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

روح من بیمار است، روح من چند روزی است
که نشسته است
کنار دیوار و لای درز آجرهای
خانه
مادربزرگ را خالی می کند، روح من این
روزها مریض شده است و هیچ قرص و
کپسولی
نمی تواند
دردش را دوا کند، روح من ...یک
روح داریم ویک بدن، یک روان داریم و یک
جسم هر دو
یکی هستند، ولی گاهی دو تا می
شوند. بی هم جایی نمی روند و با هم دردها
را تحمل می
کنند. اما در این میان اگر
آن بدن یا آن جسم بیمار شود، بهتر و راحت تر
می شود دردش
را دوا کرد تا روان و روح!
این دو چون با هیچ فشارسنج یا درجه یا گوشی
نمی توانند
لمس شوند، خیلی وقت ها بی
دوا، درد باقی می مانند و ... اما درد شدن این
ها بی دلیل
نیست، از یک جایی و از یک
نقطه ای همه چیز شروع شده است به هرحال بهانه
ای وجود
دارد که روح من این روزها بیمار
است و جسم من را هم بیمار کرده است
!


[ چهارشنبه 89/4/30 ] [ 1:5 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
امشب آسمان چراغانی است?،چه شبی است امشب؟!
میلاد پسر پیغمبر است،چه شبی است امشب؟!
میزها آراسته به شراب و شیر و میوه است.
فرشتگان به دور میز ها می گردند و می گردند...
فضا بسی نورانی است.
بوی عود و عنبر در آسمان پیچیده است؟!
ماه در آسمان شال سبز به دور گردنش در میان فرشتگان است.
و آوایی در فضا پیچیده است:

اهنی میلاد الحسین السلام

[ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:50 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
ادامه ی داستان بالا
در آپ بعدی...
[ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:42 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

تلویزیون

نزدیک های ظهر بود که در باز شد و دایی ام
که اسمش شهاب است اومد تو

البته من دایی شهاب صداش می کنم.هنوز ازدواج
نکرده و با ما زندگی می

کند؛خیلی شوخ طبع و مهربون و با حال است.کفشاشو
در آورد و شروع کرد به

دادزدن:یاالله...یاالله آبجی کجایی خانم ها
چادر سر کنند به خصوص

رضوان،تعجب کردم تو خونه ی ما همه به دایی
محرم بودند.جلو رفتم و سلام

کردم،اونم منو بغل کرد و گذاشت روی شونه
اش،خیلی از این کار خوشم می

اومد.دایی موهام رو گرفت و گفت :اعتراف کن
...کی توی خونه است؟گفتم به

خدا هیچ کس جناب سروان،بوسم کرد و من را
گذاشت زمین و رفت بیرون و

با یک آقای دیگر یک جعبه ی بزرگ را آوردند
توی خانه و بردند و گذاشتند

روی دراور توی حال. باخودم فکر کردم که
شاید یک عالمه خروس قندی و

قانفوده، امّا چرا رویش از این زبان های فرنگی
نوشته بود؟!چرا اون را

گذاشتند روی دراور؟!یعنی اینقدر سنگین بود
که دوتا مرد بزرگ آوردنش.توی

ذهنم دنبال یک جواب درست و حسابی بودم که
دایی با دست زد پشتم و

گفت:خانم خوشگله به چی فکر می کنی؟!بدون
معطلی شروع کردم و سوال

هایم را پرسیدم که گفت:این تلویزیون
دایی!که گفتم :چی چی یون؟!مثل خانم نه

آقا معلما گفت:تِ ل وی زی یون؛تا الان یک
بارم اسمش را نشنیده بودم فکر

کردم خوراکیه و گفتم:حالا یک کم بده من
بخورم؟؟که زد زیر خنده و شروع

کرد به حرف زدن: یادته دایی ،یه مدّت می
گفتی یک جعبه ی جادویی می

خوای؟سرم را به حالت بله تکان دادم و
گفت:ولی هیچ کس منظور تو را نمی

فهمید،امروز صبح  توی بازار پشت شیشه ی یه مغازه نوشته بود جعبه ی

جادویی رسید،رفتم و پرس وجو کردم فهمیدم
اسمش تلویزیون است باهاش فیلم

نگاه میکنن،دربارشاه را هم نشان می دهد و
مهمتر ازهمه این که رضوان خانم

ما میتونه از این به بعد وودی وودی بیکر نگاه کنه منم با حقوقم

خریدمش.باورم نمی شد،پریدم هوا و یک جیغ
بلند زدم و گفتم خدایا

شکرت،قربونت برم دایی شهاب.بعد از روی زمین
بلند شد و گفت:به جای این

که صبح ها فرزانه را اذیّت کنی می شینی پای
تلویزیونو....که یکدفعه در باز

شد و فرزانه و مامان آمدند تو.دستشو گرفتم
و گفتم: می شینم پای

تلویونو....دوباره خندید و گفت: اولا
تلویزیون نه تلویون،دوماّ می شینی و

کارتون نگاه می کنی؛دیگه لازم نیست با
رادیوقصّه گوش کنی!بعد خندیدم و

دستام را دور سرم حلقه کردم وبا دایی رفتیم
توی حیاط.فرزانه داشت دست

هایش را در حوض می شست و مامانم پلاستیک
های میوه ها را که از بازار

خریده بودند می برد به آشپزخانه.منم پریدم
روی فرزانه تا بهش بگویم دایی

برایمان تلویون آورده که


[ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:40 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]

قلمم نمی چرخد .نمی
نویسد.تو هر چه دوست داری بگو و برای این ننوشتن اسم بگذار نخواستن با نتوانستن

فرق می کند من می
خواهم اما نمی توانم.چطور بنویسم وقتی
تمام آنچه دوست دارم میان خودخواهی

دیگران پنهان می شود
چجگونه بتوانم بنویسم از احساسی که هر روز نادیده گرفتته می شود ؟!نادیده

 گرفته میشود به واسطه دختر بودن به واسطه فرهنگ
ها به واسطه ی خیلی چیزها ...تو تصور کن

 که در شبی بارنی همان وقت هایی که بد جور دلت
برای خودت تنگ می شود همان وقت ها ی نابی

 که با کسی قسمت نمی کنی... در اتوبانی که صدای
نفسش را می شنوی رانندگی می کنی.امشب با

  خودت خلوت
کرده ای دلت خواسته برای خودت عروسک بخری ولی با نگاه های غضب آلود دیگران

روبرو میشوی که می
گویند توبزرگ شده ای بعد ناگهان صدایی از
عمق شب همه چیز را ویران می

کند ...و تو می شنوی
که تو نوجوان هستی و فقطوفقط باید درس بخوانی . در سالهایی که پر شور

 حال ترین سالهای زندگی است باید درس بخوانی .بعد
فکر کن به یک خیابان خلوت که دوسستش

 داری وهر روزت را میان آن خیابان بادرخت ها ی
سرو اش قسمت میکنی درختانی که روی تک

تکشان یادگاری نوشته
ای و پر است از پارادوکس های ذهنت... چشمانت را می بندی و در مسیر باد

راه می روی تا باد به
صورتت شلاق بزند .... بعد فکر کن به لحظه های خوش که زود می گذرند و

به لحظه هایی که همهی
آنهایی که دوستشان داری در کنارت هستند وتو از ته دل می خندی .دلت می

خواد بلندبلند بخندی
در جایی که هیچ غریببه ایی نیست... .بعد همان نگاه های دوست داشتنی سنگین

می شنوند آنقدر سنگین که تمام نوجوانی ات زیر این تغیان نابود
می شود و فکر میکنی مرگ

بهترین راه است. حالا
میان انبوهی عروسک نشسته ای و آن نگاه های غضب آ لود را نادیده می

گیری و به لحظه های
زیبای کودکی فکر میکنی و فریاد میزنی : مرگ بد ترین و آخرین راه است

انگار
اوضاع بد هم نیست ...بگزار دلم را به همین خوش کنم.

[ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 12:35 صبح ] [ benfis b ] [ نظر ]
<      1   2   3      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 183592